“وقتی دانشگاه بودم بهم میگفتن کله گنده. چون واقعاً سرم بزرگ بود. کله گنده آدم مسئولیتپذیری نبود. درحقیقت من اونموقعها هیچی برنامهای برای زندگیم نداشتم. خیلی مشروب میخوردم، تو خوابگاه مهمونیهای غیرقانونی راه مینداختم و از پلهای متروکه بالا میرفتم. یه بار استخون دنبالچهام شکست چون فکر کردم جالبه که […]
Month: November 2018
سیاست چیست ؟!
“وقتی پسرم دوازده سالش بود بهش گفتم: ‘سه تا چیز تو دنیا هستن که چرت و پرتن: بابانویل، کُشتی حرفهای و سیاست.’ مردم هنوز بخاطر سیاست خیلی هیجانزده میشن. همیشه تکه کلامهای کانالهای تلویزیونی مورد علاقشون رو تکرار میکنن. حوصله آدم سر میره. هیچ خلاقیتی ندارن و فقط حرفهای بقیه […]
من شبیه خودمم
“تو خونهی ما همیشه جوِ بدی بود. از لحاظ روحی، فیزیکی و جنسی مورد سوءاستفاده قرار میگرفتیم. وقتهایی که پدرم خونه بود من خودمو تو اتاق حبس میکردم و سعی میکردم تا جاییکه میشه ساکت باشم. شش ساله بودم که بالاخره همراه مادرم فرار کردیم، اما اون حس سوءاستفاده با […]
دختر رویاهای من
“امروز سالگرد آشناییمون هست. ما همیشه به راجع به این حرف میزنیم که چقدر خوش شانس بودیم که آدم رویاها مون رو پیدا کردیم. اون شب من اصلاً قرار نبود به اون کافه برم. برنامه مون این بود که فردا صبح با دوستام بریم به یه مسابقه گلف، بنابراین میخواستیم […]
نامه ای به زبان کودکانه
“پدر من دوتا شغل داره. بعضی وقتا آتش نشانه و بعضی وقتا پلیسه و همراه آدمهای باهوشی که کمکش میکنن با خلافکارا میجنگه.اون میگه آدم بدها واقعا نمیخوان دزدی کنن، اما مجبورن چون خانوادههاشون فقیرن. اما اگر اونها مواد مخدر بفروشن و بقیه رو مریض کنن پدرم واقعاً دستگیرشون میکنه.من […]
جشن شکرگزاری
“ما سه سال پیش از برزیل به اینجا مهاجرت کردیم. جشن شکرگزاری رو دوست داریم، و همه انواع غذاها درست میکنیم. ولی هنوز داریم راجع به فرهنگ آمریکا یاد میگیریم. تو برزیل مردم دوست دارن همدیگرو بغل کنن و گونههای هم رو ببوسن. این نشون میده طرف مقابل براتون اهمیت […]
نگرانی های زندگی
“همسرم منو مجبور کرد این سفر کوتاه به نیویورک رو بیام تا بتونم ذهنم رو خلوت کنم. تازگیها احساس میکنم درتنگنا قرار گرفتم و زمان خیلی برام دیر میگذره. یه قسمتی از روحم دقیقاً وقتی مُرد که دخترمون به دنیا اومد. من همیشه روح آزادی داشتم. هیچوقت رئیس نداشتم و […]
پسرخوانده من
“پسرِ همسرم (پسرخوانده) با ما زندگی میکنه. وقتی هجده سالش بود از اوکراین اومد اینجا. اولش خوب بود. من با خودم بیرون میبردمش و با هم وقت میگذروندیم. اما الان بیست و شش سالشه و هنوز هم با ما زندگی میکنه. مادرش همه کارهاش رو براش انجام میده. براش غذا […]