“بین دوستامون ما اولین زوجی بودیم که بچهدار شدیم. این موضوع باعث شد احساس کنم پیر شدم، شایدم احساس میکردم صلاحیتش رو ندارم. آخرهفتهها تا دیروقت بیرون خونه میموندم، سعی میکردم دوباره مثل بیست سالگیم زندگی کنم. یه کم بعدش دزدکی یه شیشه آبجو با خودم میبردم سرکار، بعد یکی دیگه، بعد یکی دیگه، تا اینکه بالاخره مجبور میشدم شیشههای خالی رو تو کمدم نگه دارم که بقیه چیزی نفهمن چون به الکل اعتیاد پیدا کرده بودم.
وقتی خونه بودم پدر خوبی بودم. گرچه خودم فکر میکردم یه آشغالم، آخر هفتهها صبح بیدار میشدم و با دخترم وقت میگذروندم. اما کارهایی میکردیم که برای من زحمتی نداشت. به جای انجام بازیهایی که اون دلش میخواست انجام بده، پیشنهاد میکردم تلویزیون ببینیم. بعد هم ساعت 8 شب کنارش بیهوش میشدم. فردا صبحش درحالیکه نفسم بوی گند عرق میداد بیدار میشدم، اما دخترم همیشه میومد کنارم و میگفت: ‘سلام، بابا. دوستت دارم.’
هر لحظه احساس میکردم آدم کثیفی هستم. بعد به خودم میگفتم: ‘دیگه نمیخورم، تمومه.’ ولی خیلی زود خماریام میپرید و به خودم میومدم میدیدم دوباره بعد از کار دارم آبجو میخورم.
یه بار که خیلی زیاده روی کرده بودم، تصادفاً به داستان یه گویندهی اخبار برخوردم که از طریق یه برنامه به اسم ‘سلام یکشنبه صبح’ اعتیادش به الکل رو ترک کرده بود.
من تو اون برنامه ثبت نام کردم تا بتونم 3 ماهه ترک کنم، و بعد از تموم شدن اون دوره خیلی احساس بهتری داشتم، از وقتی بچه بودم هیچوقت انقدر حالم خوب نبود.
وقتی دخترم با عروسکهاش بازی میکرد منم روی زمین دراز میکشیدم. اما وقتی الکلی بودم و بهش اعتیاد داشتم فقط با گوشیم ور میرفتم تا بازیش تموم بشه، اما بعد از ترکم دلم میخواست باهاش بازی کنم. دیگه بازیها رو از نگاه اون میدیدم، خلاق شده بودم، دخترم رو تشویق میکردم، چهار ساعت باهم کتاب میخوندیم. همهی کتاب های ‘رونالد دال‘، ‘هابیت‘، و ‘هری پاتر‘ رو خوندیم.
دیگه مست نبودم و میتونستم رانندگی کنم، بنابراین میرفتیم ساحل، یا پیاده روی تو طبیعت.
دوستام هنوز بعد از کار میرن مشروب میخورن، بنابراین پاک موندن برام سخت بود. اما من یه فیلم از دخترم تو گوشیم دارم که داره میرقصه. هر بار دارم وسوسه میشم که دوباره مشروب بخورم، اون فیلم رو میبینم.
الان 2000 روزه که ترک کردم، و سرحالتر، سالمتر، و خوشحالتر از همیشه هستم. و همش بخاطر دخترم هست. اون الان یه برادر کوچکتر هم داره که هیچوقت نفهمید من الکلیام، حتی وقتی تو شکم مادرش بود، و من مطمئنم هرگز هم نخواهد فهمید.“