“من دوتا پسر با شرایط یکسان دارم. اما شرایط “کُنولی” بدتر بود، چون اون بزرگتره، و مجبور بود خیلی چیزها رو تنهایی درک کنه. فکر کنم اولین بار کلاس چهارم بود که بچهها تو زمین بازی ‘کچل’ صداش کردن.
بعضی روزها درحالیکه گریه میکرد میومد خونه و میگفت: ‘دلم برای موهام تنگ شده.’ همین مواقع است که حس مادری خودش رو نشون میده. خیلی دلم میخواست اوضاع رو درست کنم.
چندتا از بچههایی که اذیتش میکردن رو میشناختم، بنابراین میخواستم برم مدرسه و باهاشون حرف بزنم. نه اینکه بخوام تنبیه شون کنم، فقط میخواستم یه کم اطلاعات راجع به این بیماری آلوپسی بهشون بدم. اما هربار این پیشنهاد رو به کُنولی میدادم میگفت احتیاجی به این کار نیست.
اون همیشه خیلی اعتماد به نفس داشت و قسم میخورد که مشکلی نداره. اما یه روز وقتی تو زنگ تفریح برای بازی تو تیم انتخابش نکرده بودن، تصمیمش عوض شد. اون یکی از ورزشکارترین بچههای کلاسشون بود، بنابراین فهمید که انتخاب نشدنش دلیل دیگه ای داشته.
وقتی داشتیم از مدرسه برمیگشتیم خونه بهم گفت: ‘الان آمادهام که بیای تو مدرسه.‘ با کمک هم یه متن سخنرانی آماده کردیم. چهار تا کلاس مختلف داشتن و ما برای همشون صحبت کردیم.
با همدیگه جلوی کلاس وایسادیم، و اول من صحبت کردم، چون میخواستم یه سری اطلاعات کلیدی بدم بهشون: ‘آلوپسی (طاسی) یک اختلال خودایمنی است که در آن فولیکولهای مو توسط سیستم ایمنی بدن مورد حمله قرار گرفته و این سبب ریزش مو میشود. سرطان نیست و واگیر هم ندارد.’
بعد ما از بچهها خواستیم اگر سوالی دارن بپرسن و کُنولی به سوالاشون جواب داد. اون بچهی خوش برخوردیه. یکی یکی دوستاش رو صدا میکرد تا سوالاشون رو بپرسن. و میدونین، همونایی که بیشتر سربه سرش گذاشته بودن، سوالای بیشتری داشتن.
بعد از اون روز همهی نظرات منفی از بین رفت. کُنولی دبستانش رو بدون هیچ مشکلی تموم کرد، و الان با یه گروه طرفدارای پروپاقرصش داره میره دبیرستان.
الان نگرانی اصلی من برادر کوچیکترش ‘دیمون‘ هست، که تازه داره میره مهدکودک. اون یه کم نسبت به کنولی کمحرفتره. پسر بچهی حساستر و زودرنجتریه. یه روز درحالیکه داشت گریه میکرد اومد خونه، چون یه بچه بهش گفته بود ‘کچل.’ کنولی رفت پیشش، بغلش کرد و گفت: ‘ نگران نباش، تو فقط داری با آدمهایی روبرو میشی که موضوع رو درک نکردن.’
بعد روش رو به من کرد و گفت: ‘وقتشه هممون اون سخنرانی آلوپسی رو تو کلاس دیمون انجام بدیم.’ “