“وقتی نامزد کردیم به شدت بیپول بودیم، به همین خاطر دوتا حلقه ی طلایی ساده از ‘اتسی’ برای زندگی مشترکمون سفارش دادیم، که دستساز یه هنرمند اسرائیلی بودن. اما موقع ترجمه یه اشتباهی پیش اومده بود چون وقتی حلقه ها رسید، حلقه ی ‘دَن’ خیلی تنگ بود. باید درستش میکردیم بنابراین فوراً به نزدیک ترین طلافروشی رفتیم، که تو یه مرکز خرید بود.
تو پارکینگ غیر از ما کس دیگهای نبود. باید از رو یه جوی عمیق پر از گندآب میپریدیم تا به در ورودی برسیم. میخواستیم بپریم که دیدیم یه چیزی ته جوی دراز کشیده، یه پیرزن بود. سه تا جوراب شلواری پاش بود و دوتا کیسه پر از گلدونهای سرامیکی دستش بود. سر و صدا یا جیغ و داد نمیکرد. فکر میکردیم توهم زدیم. اما دَن از توی آب بلندش کرد و بعد خانوادهاش اومدن دنبالش.
اگر ما نرفته بودیم اونجا، کسی اون پیرزن رو پیدا نمیکرد. از اون روز به بعد ما فکر میکردیم که حلقهی دَن یه نیروی جادویی داره. در طول این سالها چندین بار گم شده. دَن وقتی میخواد سفالگری بکنه حلقه اش رو بیرون میاره، بنابراین بعدش ما تو عجیب ترین جاهای ممکن پیداش میکنیم، مثلاً ته کیسهی زباله، یا توی جعبه هایی که آماده شدن تا پست کنیم، اما بعد یه جوری دوباره پیداش میکنیم.
دو سال پیش دکترها تشخیص دادن من سرطان سینه پیشرفته دارم، و همهی مسئولیتهای خانواده گردن دَن افتاد. اون همه کار ازش برمیاد اما شلخته و حواس پرته و همیشه حلقهاش رو گم میکنه. اما وقتی اوضاع بهم میریزه همه چیز رو سروسامان میده.
تو دوران شیمی درمانی من، اون مسئولیت تجارتمون، خرید کردن، غذا پختن و مراقبت از بچهها رو به عهده گرفت. تو اون دوران وزن من به شدت درحال تغییر بود، بنابراین یه مدتی مجبور شدم حلقه ام رو از دستم بیرون بیارم. بعد متوجه شدم دَن هم حلقهاش رو بیرون آورده، به نظر میرسید میخواست شبیه من عمل کرده باشه، چون اخلاقش اینطوریه.
18ماه مِی من بیستم ماهگرد از بین رفتن سرطانم رو جشن گرفتم. و دقیقاً همون روز ماشین خشک کن خونمون خراب شد. دَن چند وقت قبل ماشین لباسشویی رو تعمیر کرده بود بنابراین مطمئن بود که خودش میتونه این یکی رو هم تعمیر کنه. یه آچار آورد و شیلنگ دریچهی خشککن رو جدا کرد. یه مشت کرک و پرز، یه سکهی 25 سنتی و حلقهی دَن ریختن رو زمین. دَن گفت: ‘این اینجاست! دو سال بود که گمش کرده بودم اما میترسیدم بهت بگم.'”