- Published on
ام اس ، پدرم رو از ما نگرفت
- Authors
“یادمه که پدرم نمیتونست بدود.** اما من فکر میکردم هیچ پدری نمیتونه بدود، بنابراین برام عجیب نبود**. تا اینکه یه روز که برای صبحانه اومده بود مدرسه، زمین خورد، و فردا صبحش رفتیم عصا براش خریدیم. اما حتی وقتی مجبور شد رو ویلچر بشینه، باز هم ام اس داشتنش تاثیر زیادی روی بچگی ما نگذاشت،** یعنی پدر و مادرم تلاش میکردن که این اتفاق نیفته.** هنوز میرفتیم مسابقات بیسبال رو تماشا میکردیم , و یه عالمه سفرهای تفریحی میرفتیم. پدرم هرکاری میتونست میکرد تا یه پدر عادی باشه. تو حیاط پشتی یه جایگاه واسه خودش درست کرده بود تا موقع بازی بیسبال بتونه توپ رو برای ما پرتاب کنه. وقتی میرفتیم ساحل از نجات غریقها خواهش میکرد تا وسطهای اقیانوس ببرنش، و اینجوری اون هم میتونست بیاد توی آب. یه عکس از پدر و مادرم که تو ساحل گرفتن رو زدیم به دیوار پذیرایی. این عکس قبل از بیماری ام اس پدرم گرفته شده. اونها خیلی جوان بودن،** پدرم از پشت مادرم رو بغل کرده، و خیلی ریلکس به نظر میان.** انگار همزمان دارن نفس عمیق میکشن. خیلی به اون عکس نگاه میکردم،** چون انگار یه بخش از وجودشون بود که من هیچوقت ندیده بودم.** پدرم تمام مدتش رو درگیر بیماریش بود و مادرم به بقیه کارها رسیدگی میکرد. بیشتر مسئولیت بچهها و مراقبت از اونها به عهدهی مادرم بود.** یادم نمیاد وقت زیادی رو باهم گذرونده باشن، یا زمانی رو برای خودشون داشته باشن.** همیشه بخاطر کارهای زیادی که مجبور بودن انجام بدن خسته بودن.