HumansLives
Published on

حقایق روآندا از زبان یک کشیش

Authors

“اول جلسات شروع شد. آزادانه از بلندگوهای عمومی تبلیغ میکردن‌ و اعلام میکردن میخوان راجع به ‘اوضاع موجود’ صحبت کنن، اما همه میدونستن که دارن برای قتل و خونریزی برنامه ریزی میکنن. اونموقع خیلی راحت راجع به این موضوعات تو رادیو صحبت میکردن. من همیشه به این جلسات دعوت میشدم اما هیچوقت شرکت نمیکردم. من یه کشیش بودم و دلم نمیخواست قاطی اینجور مسائل بشم. اما وقتی بالاخره کشتارها در هفتم آوریل شروع شد همه به کلیسای من پناه آوردن. اولین گروهشون صبح زود اومدن، درحالیکه از شدت ترس انقدر میلرزیدن که نمیتونستن حرف بزنن. فقط تونستن بگن: ‘ما رو مخفی کن، ما رو مخفی کن.’ به همشون گفتم برن تو کلیسا. گفتم: ‘اگر خدای ما برحق باشه، ما هیچ آسیبی نمی بینیم.’ بالاخره یه مرد جوون اومد که میتونست حرف بزنه؛ گفت: ‘ پدر و مادرم رو کشتن، هممون رو میکشن.’ ترسیده بودم اما سعی کردم چیزی به روی خودم نیارم. فقط تلاش کردم آدم های بیشتری رو پناه بدم. وقتی شب شد حدود سیصد نفر تو این کلیسا مخفی شده بودن.”

حقایق روآندا از زبان یک کشیش
هرجایی که میشد مردم رو پنهان کردم؛ روی پشت‌بوم، توی کابینت، زیرزمین و حتی دونفر رو توی همین توالت مخفی کردم. عصر روز بعد شبه‌نظامی‌ها اومدن دم در کلیسا. بعضی‌هاشون اسلحه و بقیه‌شون قمه داشتن. بهشون‌ خبر داده بودن که من مردم رو مخفی کردم. اونا میخواستن‌ بیان‌ تو کلیسا و همه‌جا‌ رو بگردن اما من جلوشون‌ وایسادم و گفتم اول باید از روی جنازه من رد بشن. اون روز رفتن، اما گفتن: ‘ما دوباره‌ برمیگردیم، و ممنون‌ که سوسک‌ها‌ رو یه جا جمع‌ کردی‌ چون اینجوری‌ کشتنشون‌ راحت‌تره.’ چند روز به همین منوال گذشت‌. ما به حال خودمون‌ رها‌ شده بودیم‌ و داشتیم‌ میمردیم‌. غذامون‌ خیلی زود‌ تموم‌ شد.‌ خوشبختانه‌ چندتا‌ از اعضای‌ کلیسا‌ به درخواست من‌، تو تاریکی شب برامون‌ غذا میاوردن‌. شب‌ها‌ اوضاع‌ بدتر‌ میشد. از کوه‌های‌ اطراف صدای‌ شلیک‌ و فریاد میومد. همش‌ فکر میکردیم‌ بعدش‌ نوبت‌ ماست، هیچکس‌ نمیتونست‌ بخوابه، من و همسرم به شدت لاغر شده بودیم و همه دوستامون‌ ما رو ترک کرده‌ بودن. اونا وانمود‌ میکردن‌ ما رو نمیشناسن‌. فقط یه کشیش‌ از ما حمایت‌ کرد. اون‌ یه شب‌ اومد‌ و بهمون‌ گفت‌ که شبه‌نظامی‌ها‌ دارن‌ یه نقشه‌ برای‌ حمله‌ به کلیسا‌ طراحی‌ میکنن. من موضوع رو با همسرم‌ در میون‌ گذاشتم و هردومون‌ به این نتیجه‌ رسیدیم‌ که برای‌ مردن‌ آماده‌ایم‌.”
حقایق روآندا از زبان یک کشیش
دفعه بعدی که اون آدمکش‌ها‌ اومدن، تقریبا‌ پنجاه‌ نفر بودن. همشون اسلحه یا قمه داشتن. منو هل دادن و وارد کلیسا شدن. مردم رو از پشت بوم پایین مینداختن، بهمون لگد میزدن‌ و روی زمین می‌کشیدنمون. میدونستم که این آخر راهه، مرگمون رو به وضوح جلوی چشمم می‌دیدم. بعضی‌ها از ترس میلرزیدن، گریه میکردن و التماس میکردن که بهشون رحم کنن، بقیه کاملا ساکت بودن، این ها کسایی بودن که تعداد زیادی از عزیزانشون رو از دست داده بودن و خودشون هم آماده مردن بودن. شبه‌نظامیا مارو به زور به این نقطه آوردن و مجبورمون کردن تو سه ردیف وایسیم. شروع کردیم به خوندن آخرین دعاهامون. بین جمعیت اسلحه‌به‌دست‌ها، دنبال صورت‌های آشنا میگشتم. خیلی‌هاشون مسیحی بودن، حتی بعضی‌هاشون از اعضای کلیسای خودم بودن. هر چهره‌ای که میشناختم رو به اسم صداش میکردم و میگفتم: ‘وقتی من بمیرم، میرم بهشت. تو کجا میری؟’ بهشون نگاه میکردم و از تک‌تک‌شون همین سوال رو میپرسیدم. بعضی‌هاشون عصبی شدن و بینشون دعوا راه افتاد. هیچکس نمیخواست اولین نفری باشه که شلیک میکنه. خیلی زود دیدیم که دارن همدیگرو با اسلحه تهدید میکنن. بعد یکی یکی اینجا رو ترک کردن و همگی رفتن.”
حقایق روآندا از زبان یک کشیش
“حتی یک نفر هم از ما کشته نشد. بعد از سه هفته توسط جبهه میهن‌پرستان روآندا نجات پیدا کردیم. مردم از مزارع اطراف وارد کلیسا میشدن، همگی خیلی خوشحال بودیم. نهایتا بیش از سیصد نفر با پنهان شدن تو این کلیسا از قتل‌عام نجات پیدا کردن. من نمیتونم چهره همشون رو به یاد بیارم. زندگی ما رو از همدیگه دور کرده و بعضی ها از این کشور مهاجرت کردن تا زندگی جدیدی رو شروع کنن، اما خیلی‌هاشون هنوز من رو پدر صدا میکنن. من چندین مراسم ازدواج برگزار کردم، گاهی مردم خیلی اتفاقی با یه نوشیدنی به دیدنم میان. من ازشون میپرسم: ‘تو با ما تو کلیسا بودی. نبودی؟’ و بعد همدیگرو در آغوش میگیریم. وقتی به گذشته نگاه میکنم، فکر میکنم اگه کشیش‌های بیشتری مقاومت میکردن میشد جلوی این قتل‌عام رو گرفت. ما بین مردم اعتبار داشتیم، قاتل‌ها اعضای کلیسای ما بودن و ما میتونستیم جلوشون رو بگیریم. اما درعوض هیچ کاری نکردیم. هر کشیشی یه بهانه برای کارش داره. بعضی‌هاشون میگن فکر نمیکردن اوضاع انقدر وحشتناک بشه، بعضی‌هاشون میگن به شدت ترسیده بودن و بعضی میگن حکومت خیلی قوی بود و نمیشد باهاش مخالفت کرد. اما وقتی شما کاری نمیکنین در حالیکه مردم دارن میمیرن، هیچ بهانه ای قابل قبول نیس.”(کیگالی، روآندا)