- Published on
داستان مهاجرت من به آمریکا
- Authors
“اون زمان یازده سال داشتم. یه قانون به تازگی تصویب شده بود که به همهی اعضای یه طایفه اجازه میداد باهم به آمریکا مهاجرت کنن. بنابراین همهی ما مهاجرت کردیم، خالهها، عمهها، عموها، داییها، بچههاشون و مادرِ مادربزرگم. تنها کسی که با ما نیومد مادرم بود. اون تازه ازدواج مجدد کرده بود و نمیتونست برادرم که نوزاد بود رو رها کنه. تو فرودگاه هیچکس نمیتونست مادرم رو دلداری بده، اما اون میدونست مهاجرت برای ما بهتره. هاوانا رو درحالی ترک کردیم که برق به مدت دوازده ساعت قطع شده بود، و وقتی تو میامی از هواپیما پیاده شدیم همه جا غرق در نور و روشنایی بود. مشخص بود که چرا مادرم دوست داشت من به آمریکا مهاجرت کنم. تو میامی کل اقوام ما تو یه خونه دوخوابه زندگی میکردن. شب اول رو یه مبل تختخوابشو کنار ‘مامی،’ مادرِ مادربزرگم، خوابیدم. نمیدونستم قراره چندین سال به همین منوال بگذره. مامی آدم سرسختی بود. مجبور بود باشه، چون تو سالهای 1930 تو کشور کوبا بزرگ شده بود. مثل یه گربهی غرغرو خروپف میکرد و هیچوقت راجع به احساسات من چیزی نمیپرسید. اما اگر میدید موقع خواب دارم گریه میکنم، میومد سمتم و دستش رو میذاشت رو شونهام. چندسال اول خیلی سخت گذشت. دبیرستان میرفتم درحالیکه انگلیسی بلد نبودم. هرشب به مادرم زنگ میزدم و هردومون پشت تلفن گریه میکردیم. تو این مدت مامی بهترین دوست من شد. بهم یاد داد چجوری ریشهام رو بزنم. راجع به دخترایی که ازشون خوشم میومد باهاش حرف میزدم و اون بهم میگفت بالاخره یه روز تو هم کت و شلوار میپوشی. مامی از دوازده سالگی تو یه کارخونه کار میکرد بنابراین موفقیت براش به معنای پوشیدن کت و شلوار بود. گرچه خیلی بهم نزدیک بودیم اما اون همیشه بهم یادآوری میکرد که مهاجرت ما به آمریکا خیلی برای مادرم سخت بوده. یه شب که داشتیم یه سریال آبکی میدیدیم، داستانش مامی رو تحت تاثیر قرار داد. به طرف من برگشت و گفت: ‘تو پسر منی،’ بعد مکث کرد و گفت: ‘از خودگذشتگی مادرت رو فراموش نکن.’ مامی سه سال پیش فوت کرد. اما انقدر زنده موند تا فارغالتحصیلی من از دبیرستان و کالج و حتی پیدا کردن اولین شغلم رو ببینه. تو بانک کار میکردم و کت و شلوار میپوشیدم. یه کت و شلوار ارزون از مارک جی سی پنی، اما به هرحال کت و شلوار بود. روز اول یه عکس از خودم گرفتم و برای مامی فرستادم، بعد بهش زنگ زدم. پشت تلفن داشت گریه میکرد، یه کم طول کشید تا بتونه حرف بزنه. اما اولین چیزی که گفت این بود: ‘میدونم مادرت الان چقدر بهت افتخار میکنه.’“