“وقتی بردنش اتاق عمل فهمیدیم تمام بدنش رو سرطان گرفته. اما حتی اونموقع هم تسلیم نشد. قول داد که دست از مبارزه کردن نکشه. اما این مبارزه فرق داشت، اصلاً آسون نبود. با لوله بهش غذا میدادن. اما اون خیلی زیبا به سمت مرگ قدم برمیداشت.
یه آلبوم عکس و یه سری برگه یادداشت که روشون قسمتهایی از انجیل رو مینوشت کنار تختش گذاشته بود. میگفت تمام عمرش فکر میکرده که مسیح رو دوست داره. حتی یکبار هم ندیدم که افسرده باشه. لحظاتی بود که غمگین میشد اما تو اون لحظات هم آرامش داشت. و بعضی وقتا انقدر شدید میخندید که ممکن بود از نظر جسمی آسیب ببینه.
هر روز به من میگفت که زیبا هستم. قبلاً هم این حرف رو بهم میزد اما مثل اون روزها عمدی نبود.
و بعد جریان فیلمها اتفاق افتاد. اون برای روزهای مهم زندگیِ ما فیلم گرفته بود از خودش: برای فارغ التحصیلی، تولد 21 سالگیمون، عروسیهامون و تولد اولین بچه مون. به مرور زمان اون فیلمها خیلی برای من ارزشمند شدن. خیلی طولانی نیستن، هر کدوم چند دقیقهان فقط. اول همشون سلام و احوالپرسی میکنه و اون موقعیت خاص رو تبریک میگه و میگه ناراحته از اینکه پیش من نیست و بعد یه سری نصیحت بهم میکنه. پیامهایی که برای هرکسی مختص خودش هست.
مثلاً میگه: ‘من میدونم تو الان داری با فلان موضوعات کلنجار میری، بنابراین هیچوقت این رو فراموش نکن که…’ از دوسال پیش که ازدواج کردم همیشه میدونستم که هنوز فیلمهای دیگهای هست که ندیدم و این حس خوبی بهم میده.
بنابراین وقتی دخترم 27 جوئن بدنیا اومد حس تلخ و شیرین همزمانی داشتم. با همسرم فیلم آخر رو دیدیم. سختتر از چیزی بود که انتظار داشتم. نسبت به فیلمهای قبلی بدحالتر بود و خیلی آروم صحبت میکرد. گفت دوست داشته اینجا باشه تا بتونه بچهی منو بغل کنه. گفت من حتی وقتی کوچیک بودم خیلی بچهها رو دوست داشتم. راجع به بچگیهام حرف زد؛ روزهایی که با مشکلات دست و پنجه نرم میکردم و روزهایی که موفق شده بودم.
و آخر فیلم گفت: ‘ بچههات رو دوست داشته باش و تشویقشون کن. اونها خیلی زود بزرگ میشن، بنابراین بغلشون کن و براشون دعا کن.’ همین. بهم گفت دوستم داره و خداحافظی کرد.
سالها از این لحظه ترسیده بودم اما به طرز عجیبی آرامشبخش بود. انگار آماده بودم. آماده بودم که نقش مادرم رو بپذیرم. الان نوبت منه که یه دختر داشته باشم، عاشقش باشم و یه مادر بااراده براش باشم، همونطور که مادرم برای من بود.”