“رفتار پدر و مادرم با ما عالی بود اما با همدیگه خیلی بد بودن. هر دوشون مشکل داشتن. همیشه سر یه مسألهی کوچک بحثشون شروع میشد ولی بعد یکیشون اتفاقات گذشته رو پیش میکشید، و شروع میکردن راجع کل زندگیشون دعوا کردن. بیشتر مواقع هم داد و بیداد راه مینداختن. خیلی خوب یادم میاد که گاهی توی همین دعواهای زناشویی که داشتن درها رو میشکستن و وسایل خونه رو پرت میکردن.
برادر بزرگم منو میبرد تو اتاقش و برام داستان میگفت تا حواسم رو پرت کنه. اگر هم تنها بودم خودم رو یه جا قایم میکردم. اما حتی با اون سن کم میدونستم دلم چی میخواد. به خودم یه قولی دادم: هیچوقت این بلاها رو سر بچههام نمیارم.
من و ‘گِرِگ’ از سال اول کالج با هم قرار میذاشتیم. سنمون خیلی کم بود و من نمیدونستم یه رابطهی سالم چجوریه. هربار که دعوا میکردیم میگفتم دیگه تمومه. چون تنها کاری بود که بلد بودم. پدر و مادرم همیشه همدیگه رو با طلاق تهدید میکردن. اما گِرِگ همیشه میگفت: ‘ما تمومش نمیکنیم. من همینجا میمونم.’
اون حتی تو سن 18 سالگی هم انقدر عاقل بود. اون که بچه بود، من بودم. من بدترین حرفها رو بهش میزدم، میگفتم: ‘ازت متنفرم’ یا اینجور چیزا. حرفهایی که پدر و مادرم بهم میزدن. اما اون حتی یکبار هم منو اذیت نکرد. من این موضوع رو به کسی نمیگن، چون غیرممکن به نظر میرسه. اما ما الان 20 ساله باهم هستیم و اون هیچوقت حرف آزاردهندهای به من نزده. مواقعی بوده که به مشکل خوردیم.
ما دوتا دختر داریم و یه پسر الان تو بهشته. بنابراین ما هم دعواهای زناشویی داشتیم، اما اون هیچوقت به من توهین نکرده، و یا خجالتم نداده. هیچوقت راجع به اشتباهات گذشتهام حرف نمیزنه. همیشه سر به سرش میذارم و میگم من آدم مزخرفیام، از کوره در میرم، غیبت میکنم، بقیه رو قضاوت میکنم و خرابکاری میکنم. اون این کارها رو نمیکنه. اون مسئولیتپذیره و باعث میشه من آدم بهتری بشم. در طول بیست سال با دیدن اخلاقای خوب اون، منم هر روز سعی کردم بهتر بشم.
بعضی وقتا آرزو میکنم میتونستم برگردم به گذشته و خودم رو که میرفت یه جا قایم میشد و با گریه میخوابید دلداری بدم. بهش میگفتم باورش سخته اما یه روز بخاطر همهی اتفاقایی که برات افتاده خدا رو شکر میکنی. چون چند سال بعد قراره یه آدم فوقالعاده رو ملاقات کنی، که بخاطر همه چیزهایی که از سر گذروندی قدرش رو خیلی بیشتر میدونی.”