“یکی از اولین خاطراتی که یادم میاد مربوط به زمانی هست که توی جعبه شنی تو مدرسه مینشستم و بقیه بچهها رو نگاه میکردم که با هم بازی میکردن. میدیدم که دهنهاشون تکون میخوره اما نمیتونستم بشنوم که راجع به چی حرف میزنن.
به نظر میرسید خوشحالن، با ناامیدی دلم میخواست برم باهاشون بازی کنم اما انگار ناشنوایی من باعث شده بود تو یه قفس شیشهای باشم. هیچوقت نتونستم مثل بقیه آدمها حرف بزنم. هر وقت هم تلاش میکردم ارتباط برقرار کنم، خیلی زود نادیده گرفته میشدم. تو زنگهای تفریح تنها مینشستم و کتاب میخوندم، چون تماشای بازی کردن بچهها آزارم میداد.
تو دبیرستان یه مترجم داشتم که پیشبینی کرد من هیچوقت ازدواج نمیکنم. اون میگفت افراد معلول سربارِ آدمهای عادی هستن. این حرف برای اون یه اظهارنظر ساده بود اما من هیچوقت فراموشش نکردم. چندتا رابطهی کوتاه مدتی هم که داشتم این باور رو تقویت کردن. هیچکدوم از پسرهایی که باهاشون قرار گذاشتم زبان اشاره رو یاد نگرفتن، حتی سعی هم نکردن که یاد بگیرن. فکر میکنم قرار گذاشتن با یه دختر ناشنوا فقط یه تجربهی جدید بود براشون و نه چیز دیگه. هر بار که رابطههام بهم میخورد از قبل بیشتر احساس تنهایی میکردم.
تو شهری که 2 ساعت با ما فاصله داشت رفتم کالج. اگرچه دور نبود اما برای من فاصلهی زیادی بود. اولین بار ‘استوارت‘ رو سرکلاس دیدم. همون روز اول سعی کرد بهم ‘سلام’ کنه اما من تصادفاً بهش توجهی نکردم. فکر میکنم وقتی مترجمم رو دید متوجه قضیه شد. اما همیشه بهم لبخند میزد، و چند روز بعد یه عکس بهم داد که پشتش چندتا جمله و آدرس ایمیلش رو نوشته بود.
مدت زیادی به عکس نگاه میکردم و با خودم فکر میکردم باهاش تماس بگیرم یا نه. اما بالاخره به این نتیجه رسیدم که چیزی برای از دست دادن ندارم. ما شروع کردیم به قرار گذاشتن بیرون از کلاس. با نوشتن توی یه دفتر باهم ارتباط برقرار میکردیم. راجع به زندگیهامون خیلی باهم حرف زدیم. بعد از چندماه من داشتم امیدوارم میشدم که اون از طرز فکر من خوشش اومده. شاید منو بخاطر خودم دوست داشت.
یه شب تو اتاق خوابگاه من داشتیم یه فیلم ترسناک میدیدیم، برای همدیگه مینوشتیم و به صحنههای آبکی فیلم میخندیدیم که یدفعه قیافهی استوارت جدی شد. نوشت باید یه چیزی بهم بگه. قلبم ایستاد. فکر کردم: الان بهم میگه تو خیلی بامزهای اما ناشنوا بودنت مانع این رابطه هست. اما تو چشمام نگاه کرد، یه نفس عمیق کشید و به زبان اشاره و با سختی بهم گفت: ‘دوست.دختر.من.میشی؟‘ “