“مادرش یه سرخپوست اهل ‘رِد لِیک نیشن‘ بود. به همین خاطر اسم پسرمون رو گذاشتیم ‘رِدیک’ چون میخواستیم ‘رِد’ صداش کنیم. همون ماهی که پسرم بدنیا اومد من مصرف هروئین رو شروع کردم. و وقتی پنج سالش شد تو یه آپارتمان ارزون قیمت با یه سری خلافکار خطرناک زندگی میکردیم. همهی اسباب و اثاثیهمون رو فروختیم، و وسیله گرمایشی و برق هم نداشتیم. اما رِد احتمالاً فکر میکرد همه همینجوری زندگی میکنن، چون هیچوقت ایرادی نمیگرفت.
هیچوقت نپرسید چرا چیزی برای خوردن نداریم، یا چرا من ماهی چند روز غیبم میزنه. به محض اینکه از در میرفتم تو مثل هر بچهی پنجسالهای میپرید تو بغلم. به همین خاطر احساس گناه زیادی میکنم. دولت پسرم رو از ما گرفت. عادلانه بود. مادرش رو زندانی کردن و به من گفتن یا ترک میکنی و یا پسرت رو برای همیشه از دست میدی. اون شب من به یه مرکز ترک اعتیاد رفتم.
زمستون بود و هوای مینسوتا سرد بود، به همین خاطر فکر کردن من بیخانمان هستم و دنبال یه جای خواب گرم میگردم. البته واقعاً بیخانمان بودم، اما مصمم بودم که ترک کنم. چندصد روز اونجا موندم و شش ماه هم بصورت سرپایی درمان شدم. بعد یه جا بعنوان آشپز شروع بکار کردم و دادگاه دوباره اجازه داد که رِد بیاد و باهام زندگی کنه. ما هرچی وسیله داشتیم بردیم تو یکی از اتاقهای اضافی خونه مادرم تا اونجا زندگی کنیم.
من برای پدر مجرد بودن آمادگی نداشتم. کلاسهای فرزندپروری یه کم کمک کننده بود اما من نمیدونستم دارم چیکار میکنم. رِد روزهای سختی رو میگذروند. ما برای مدرسه آمادهاش نکرده بودیم بنابراین اوضاعش اونجا خوب نبود. روی میز میکوبید و بدون اجازه از کلاس بیرون میرفت. یه بار مجبور شدم یه افسر حمایت از کودکان رو با خودم به دفتر مدیر ببرم. خیلی خجالتآور بود. همهی کسایی که اونجا بودن میدونستن همه چیز تقصیر منه.
همون شب من و رِد تو اتاق کوچیکمون روی تخت رِد نشسته بودیم و اون سعی کرد از من عذرخواهی کنه. گفت بابت رفتارهای بدش متاسفه. من بهش گفتم: ‘هیچکدوم از این اتفاقا تقصیر تو نیست.’ و بعد سعی کردم براش راجع به مشکلات روحیم، اعتیادم، انتخابهام و همه چیزهایی که باعث شده بود اوضاعمون اونطوری باشه توضیح بدم. فکر میکنم نتونستم احساساتم رو کنترل کنم چون رِد دستاش رو دورم حلقه کرد و بغلم کرد. اون بچهی معصومِ 20 کیلویی داشت اون حمایتی که من قصد داشتم بهش بدم رو به من میداد.“
“هردومون خیلی پیش مشاور میرفتیم. پدر و پسری وقت زیادی رو باهم میگذروندیم. مهم نبود چقدر پیشرفت کرده بودیم، من همیشه حالت تدافعی داشتم. همیشه میترسیدم دوباره اوضاع خراب بشه. کافی بود یه قدم اشتباه بردارم تا برای همیشه رِد رو از دست بدم.
از اینکه یه آشپز معمولی بودم داشتم افسردگی میگرفتم. زندگیم مزخرف بود و مشتاق بودم یه کار مثبت انجام بدم. میخواستم به نحوی تغییر ایجاد کنم. اولین بار مشاورم پیشنهاد داد که تو مرکز ترک اعتیاد کار کنم. اون گفت من با تجربهای که دارم میتونم به معتادا کمک کنم تا ترک کنن. منو به یه دورهی آموزشی فرستاد و بهم اعتماد به نفس داد، که باعث شد تو یه کمپ محلی استخدام بشم. یه عمارت بزرگِ قدیمی تو مینهپولیس جنوبی.
اونها یه کار تو آشپزخونه بهم دادن که فوقالعاده عالی بود. چون باید مقدار زیادی غذا برای بیخانمانها درست میکردم. یه اتاق بازی تو زیرزمینی بود که مراجعین اونجا مینشستن و بازیهای رومیزی میکردن. من خیلی از وقتهای آزادم رو اونجا میگذروندم و با مردم راجع به ترک اعتیاد حرف میزدم. بهشون میگفتم ترک کردن حقیقت داره و امکانپذیره. گاهی داستان خودم رو براشون تعریف میکردم تا کمتر احساس تنهایی کنن. اما بیشتر وقتا فقط دورهم بودیم و بازی میکردیم.
اولین بار که ‘لیزی’ رو دیدم داشتیم یه بازی به اسم ‘اسکیپ-بو‘ بازی میکردیم. اولین روزی بود که به کمپ ما میومد و احتمالاً فکر کرد من یکی از مراجعین هستم، چون سر میز ما نشست و خودش رو معرفی کرد. وقتی باهاش دست دادم، دستام میلرزید. اونموقع اصلاً اعتماد به نفس نداشتم. قبلش سر چندتا قرار رفته بودم، اما جدی نبودن. خانمها وقتی داستان زندگی منو میشنیدن علاقهشون رو از دست میدادن. لیزی محشر بود. کالج رفته بود و یه آدم بینقص بود.
تو چند هفته بعد هم چندین بارهمدیگرو دیدیم و بیشتر تو یه قسمت کار میکردیم. چند بار خیلی کوتاه باهم حرف زده بودیم، اما من میترسیدم کاری بکنم. تا اینکه یه روز ازش خواستم کمک کنه تا چندتا کتاب رو ببریم تو کتابخونه. خیلی احمقانه بود، چون کلاً ۴تا کتاب بود. اما باعث شد بتونیم ۱۰ دقیقه باهم حرف بزنیم، و بعدش هم رفتیم بیرون نشستیم و یه سیگار رو باهم کشیدیم. دقیقاً همون موقع بود که دستش رو روی پام گذاشت. فقط یه دقیقه بود، بیشتر نشد که عجیب به نظر بیاد. اما انقدری بود که به معنی ‘ازت خوشم میاد.’ باشه.“
“من و لیزی تو اون دنیای کوچک داشتیم همدیگرو میشناختیم. دوستام بهم میگفتن تنهاش بذارم. بهم میگفتن اون برام آدم مناسبی نیست، و من باید روی بهبودی خودم تمرکز کنم. اما وقتی با لیزی بودم احساس میکردم یه نوجوانم. نمیتونستم تمومش کنم.
دیگه بیشتر شیفت کاریمون رو باهم میگذروندیم. اون تو آشپزی بهم کمک میکرد و باهم پازل حل میکردیم. گاهی اوقات بعد از اینکه رِد میخوابید، تا صبح باهم تلفنی حرف میزدیم. لیزی هم مشکلاتی رو پشت سر گذاشته بود. اون هم درحال ترک اعتیادش به الکل بود، بنابراین تو این موضوع شبیه هم بودیم. اما خانواده اون سنتی بودن. بنابراین به راحتی میشد فهمید که من لیاقت اون رو ندارم.
من تازه اعتیاد سنگینم به مواد رو کنار گذاشته و ترک کرده بودم، و تو یه اتاق اضافه تو خونه مادرم و با پسر هفت سالهام زندگی میکردم. همهی امتیازات منفی رو تو زندگیم داشتم. و حتی داستان مشکل روحیام هم بود. چجوری میتونستم اون رو برای کسی توضیح بدم؟ من سالهای زیادی رو تو خیابون گذرونده بودم، و هر لحظه ممکن بود دوباره به اون جور زندگی کردن رو بیارم. آدم خشنی نبودم، حتی شبیه آدمهای خشن هم نبودم. اما میتونستم با حرفها و داد و فریادم به بقیه حمله کنم. نمیتونستم مشکلات رو حل کنم. فقط میگفتم: ‘لعنت بهش،’ و راهم رو میکشیدم و میرفتم.
یه شب تو آپارتمان لیزی بودیم و سر یه موضوع احمقانه دعوامون شد. چیز مهمی نبود، اما من انقدر عصبانی شدم که پیاده به طرف خونهام راه افتادم. خونهام 40 کیلومتر با خونه لیزی فاصله داشت. زمستون بود و دلم نمیخواست خونهی لیزی رو ترک کنم. اما ناامید شده بودم و شاید کمی هم ترسیده بودم. از اینکه عاشق شده باشم ترسیده بودم، از اینکه طرد بشم ترسیده بودم. بنابراین شروع کردم تو تاریکی راه رفتن. لیزی سوار ماشینش شد و دنبالم اومد.
برف سنگینی میومد اما لیزی شیشهها رو کشیده بود پایین و کنار من رانندگی میکرد. مدام میگفت: ‘بیا تو ماشین تا حرف بزنیم.’ اما من کلهشق بودم، و جوابش رو نمیدادم. همونطوری چندتا خیابون رو رفتیم، راه زیادی نبود اما وقتی هوا خیلی سرده راه طولانیتر به نظر میرسه. بالاخره تسلیم شدم و سوار ماشین شدم، و با حرف زدن مشکل رو حل کردیم. این اتفاق خیلی برام خاص بود. وقتی که آدم شکست خورده باشه و مشکلاتی که من داشتم رو از سر گذرونده باشه، داشتن کسی که بهش نشون بده هراتفاقی هم بیوفته کنارش میمونه، واقعاً مهمه، واقعاً خاصه.“
“تو تربیت رِد روی ثبات و پیوستگی کارهاش تمرکز کردم: کار مشخص، در زمان مشخص و هر روز. این چیزی بود که تو کلاسهای تربیت فرزند یاد گرفته بودم، اهمیتِ ساختار. بنابراین یه برنامهی سفت و سخت داشتیم. بیدار شو، صبحانه بخور و برو مدرسه. حتی از مادرش خواسته بودم هرشب سر یه ساعت مشخص بهش زنگ بزنه. به نظر میرسید این روتین مفید بوده. نمرههاش بهتر شدن و من کمتر مجبور میشدم به دفتر مدیرشون برم.
باوجوداینکه رِد یه بچهی درونگراس، ولی نمایندهی کلاس شد. معلمهاش گفتن وقتی تو کلاس فکر خوبی به سرش میزنه، همهی بچه های کلاس باهاش موافقت میکنن. البته اخلاقش عالی نبود. هنوز داشتیم روی مشکلات وابستگیش کار میکردیم، اما این مشکلات قابل درک بودن. رِد وقتی خیلی کوچک بود از من و مادرش جدا شده بود. فکرِ داشتن یه خانواده متعارف همیشه براش مهم بوده، حتی تو بدترین لحظات.
مهم نبود که پدرش معتاد به هروئین و درحال ترک اعتیادش بود یا مادرش تو زندان بود، این خانوادهی رِد بود و اون بهش وفادار بود. به همین دلیل من راجع به لیزی فوراً چیزی بهش نگفتم. نمیخواستم این حس بهش دست بده که یه نفر دیگه داره جای مادرش رو میگیره. بنابراین اجازه دادم چند ماه بگذره. صبر کردم تا موضوع جدی بشه و بعد پیشنهاد دادم باهمدیگه به موزهی علوم بریم. لیزی از اینکه بالاخره داشت رِد رو میدید هیجانزده بود، و خیلی در مواجهه باهاش صبوری کرد. تو موزه اجازه دادیم رِد ما رو به قسمتهای مورد علاقهاش ببره. یه راه پلهی موزیکال اونجا بود و لیزی و رِد یه کم اونجا باهم بازی کردن. هردوتاشون میخندیدن و من تمام مدت فکر میکردم که: ‘این خیلی خیلی عالیه.’
تو یکی از قسمتها یه آدم فضایی رباتیک بود که به بزرگی یه ساختمان پنج طبقه بود، و هر چیزی که روی صفحه تایپ میکردی، روی کلاهش نشون داده میشد. رِد تصمیم گرفت بنویسه: ‘لیزی.’ ما نمیدونستیم که میخواد این کار رو بکنه. خودش تنهایی رفت اونجا و ناگهان اسم لیزی با حروف بزرگ به نمایش دراومد. خیلی دوستداشتنی بود. نمیتونستم باور کنم انقدر خوب باهم کنار اومدن.
اون شب نمیتونستم صبر کنم تا برسیم خونه و نظرش رو بپرسم. به محض اینکه به اتاق کوچکمون رسیدیم ازش پرسیدم: ‘چی فکر میکنی؟ میتونیم بازهم با هم بریم بیرون؟’ رِد حتی یه لحظه هم فکر نکرد، دست به سینه روی تختش نشست و خیلی سرد جواب داد: ‘به هیچ وجه.'”
“بعد از اینکه رِد خوابید به لیزی زنگ زدم. بهش نگفتم رابطمون تمومه ولی انگار خودش احساس کرده بود که آخرای رابطهاس. از اینکه طرف رِد رو گرفته بودم یه کم رنجیده بود، و بهم یادآوری کرد که ما باید مثل دوتا آدم بالغ با موضوع برخورد کنیم. اما در اون لحظه من فکر میکردم فقط نظر رِد مهمه. چون همه چیز بخاطر اون بود. درسته؟ اون باعث شده بود من اعتیادم رو ترک کنم و به زندگیم سروسامان بدم و کسی هست که باعث میشه من راهم رو گم نکنم. علاوه بر اون من عذاب وجدان داشتم. چجوری میتونستم 5 سال اول زندگیش رو براش جبران کنم؟ فکر میکردم خیلی بهش بدهکارم: یه عالمه وقت، توجه و هر چیزی که نیاز داشت.
به لیزی گفتم فکر نمیکنم بتونیم باهم بمونیم. اما لیزی دلسرد نشد و رابطه رو ادامه داد، همونجوری که همیشه ادامه داده. گفت: ‘روش کار میکنیم، مشکل اینه که من خیلی زود رِد رو دیدم.’ چندماه دیگه هم بدون اینکه این دونفر همدیگرو ببینن گذشت. فکر میکنم قرار بعدیمون تو باغوحش بود. بعد از اون هم گاهی رِد رو میبردم خونهی لیزی. هر وقت برنامهای داشتیم از قبل رِد رو آماده میکردم تا غافلگیر نشه. بنابراین هیچوقت به نظر نمیرسید که لیزی خودش رو داره تحمیل میکنه. امیدوار بودم زمان مشکل رو حل کنه. میگفتم: ‘اگر رِد هم لیزی رو همونجوری بشناسه که من شناختم، اندازه من ازش خوشش میاد.’ اما اوضاع اینجوری پیش نرفت، خیلی کُند بود. یه شب داشتم با لیزی تلفنی صحبت میکردم که رِد گفت میخواد بهش ‘سلام’ کنه. بعد از اون لیزی هر از گاهی از رِد مراقبت میکرد.
لیزی داشت اوضاع رو مرتب میکرد. اون قصد داشت بعد از فارغالتحصیلیش با هم زندگی کنیم. اما من سعی میکردم رابطه رو آرومتر پیش ببرم. خیلی مواقع رِد رو بهانه میکردم، اما موضوع بیشتر از این بود. هنوز فکر میکردم لیاقتش رو ندارم. فکر میکردم هرچی بهم نزدیکتر بشیم، اون چیزهای بیشتری میفهمه. اما لیزی دلسرد نشد، چون اخلاقش اینه، و باهوش هم هست. یه روز وقتی میخواست چندتا خونه نزدیک مدرسه رِد ببینه، اون رو هم با خودش برد. اون دوتا بدون اینکه به من چیزی بگن یه خونه رو انتخاب کرده بودن. اون شب رِد هیجانزده اومد خونه و مدام میگفت: ‘بیا اسباب کشی کنیم، بیا اسباب کشی کنیم، بیا اسباب کشی کنیم!’ “
“شبهای تابستون رو ایوان پشتی میشینیم و به طبیعت نگاه میکنیم. یه باغچهی سبزیجات، یه جنگل پر از درخت سپیدار که پوستههای سفید زیبا دارن، یه درخت افرای ژاپنی کوچک که به افتخار ‘باب دیلان‘ اسمش رو ‘باب’ گذاشتیم و 9تا ظرف غذاخوری پرنده که آویزون کردیم و بنابراین معمولاً یه عالمه پرنده هم داریم. اغلب همین پرندههای کوچک معمولی، اما گاهی سهرهها، زاغهای کبود و دارکوبهای کاکلی هم میان. این واقعاً فوقالعادهاس، اینکه دو نفر که انقدر زندگیهاشون متلاطم بوده میتونن تو یه همچین جای آرامشبخشی زندگی کنن.
هیچکدوم از ما قبلاً خونه نداشتیم، بنابراین به همدیگه تکیه کردیم. لیزی تو یه سری کارها خوبه و من تو یه سری دیگه. همیشه اوضاع روی روال نبوده، مخصوصاً با وجود لیزی و رِد. اوایل وقتی رِد میخواست چیزی رو تقسیم کنه منو میکشید کنار و لیزی هم یه کم سخت میگرفت. اون اینجوری بزرگ شده، همه چیز باید روی نظم و قاعده باشه. یه کم راجع به این مسائل اختلاف داشتیم، اما هیچوقت عصبانیت شدید پیش نمیومد. هروقت چیزی میدیدم که دوست نداشتم، صبر میکردم تا تموم بشه و بعد راجع بهش صحبت میکردیم. در مورد منظم بودن لیزی درست میگفت و من حق رو به اون میدادم. رِد واقعا پیشرقت کرده بود: دانشآموز برتر و عضو شورای دانشآموزیه و همهی این کارها رو لیزی انجام داده، صددرصدش رو. من قبل از اون هیچوقت به نمرههاش دقت نکرده بودم، اعتراف کردن به این موضوع شرمآوره، و کار اشتباهی میکردم. ولی کار دیگهای بلد نبودم. کل زندگیم معتاد به مواد بودم. از دبیرستان اخراج شدم. من واقعاً بلد نبودم باید چیکار کنم، به همین خاطر لیزی این مسئولیت رو به عهده گرفت و رِد هم همکاری کرد.
اون دوتا الان رابطه خوبی دارن. رِد چیزهایی رو به لیزی میگه که به من نمیگه. هفتهی قبل لیزی ازش خواست کاری رو انجام بده و اون جواب داد: ‘تو هرکاری بخوای من انجام میدم مامان.’ اولین باری بود که از این کلمه استفاده میکرد. ما سعی کردیم زیاد بهش واکنش نشون ندیم و چیزی نگفتیم. اما همون شب وقتی به رختخواب رفتیم از همدیگه پرسیدیم: ‘نظرت چیه؟ از عمد این کلمه رو استفاده کرد؟’ لیزی فکر میکرد فقط از دهنش پریده، اما من اینجوری فکر نمکینم، چون حرفش رو عوض نکرد. به لیزی گفتم: ‘علاوه بر این، تو همه کارهایی که یه مادر انجام میده رو داری انجام میدی.'”
“ما جشن عروسیمون رو وسط هفته گرفتیم تا هزینههامون کمتر بشه. یه گلخونه تو کوموپارک اجاره کردیم و فقط هم خانوادههامون رو دعوت کردیم. وقتی مراسم ازدواج داشت انجام میشد رِد کنار من ایستاده بود. لیزی عالی به نظر میرسید و یه لباس فوقالعاده زیبا پوشیده بود. تو مهمونی با آهنگ ‘در طول سالها’ از ‘کنی روجرز’ رقصیدیم و الان هم هر از گاهی همون شعر رو براش میفرستم، فقط به این دلیل که بهش یادآوری کنم که چقدر دوستش دارم. تقریباً دو سال شده که باهم ازدواج کردیم و الان رابطمون از اونموقع صمیمیتر شده. هر دومون همین نظر رو داریم، هممون، رِد هم همینطور. ما مثل یه گروهیم که هر کدوم یه حق رای داره، و این روش خوبیه.
زندگیمون خوبه، انقدر خوبه که منو میترسونه. خوشحال بودن برای لیزی طبیعیه، اون همه چیز رو راحت میگیره. اما این احساس خوب برای من همین معنی رو نمیده. یه چیزی درموردش واقعی نیست. وقتی آدم یه آسیب روحی دیده، منتظره اون آسیب دوباره و دوباره تکرار بشه. یه قسمت عجیب از وجودت انگار دوست داره آزار ببینه. چون این چیزیه که تو میدونی و احساس راحتی میکنی باهاش. احساس راحتی نه به این معنی که اون آسیب و یا حتی خودت رو دوست داری. حتی این مصاحبه هم منو عصبی میکنه.
مدام با خودم فکر میکنم: من کیام که بخوام داستانم رو تعریف کنم؟ چی باعث میشه خاص باشم؟ من کیام که بخوام با لیزی ازدواج کنم، کسی که هر روز بهم میگه لیاقتش رو دارم. و من کیام که بچهای مثل رِد داشته باشم، که در هر شرایطی دوستم داره. بعد از همهی این کارهایی که باهاش کردم: با وجود اعتیادم، همهی آسیبهای روحیم و همهی مواقعی که خرابکاری کردم، اون هنوز با منه و منو دوست دارم. این اخلاق بچهها عالیه. اونها آدم رو بیقید و شرط دوست دارن، لازم ندارن بدونن تو از کجا اومدی، چیکار کردی یا بقیه باهات چیکار کردن. اما یکروز من بهش میگم. وقتش که برسه بهش میگم که چه اتفاقی برای من افتاده، تا اون هم بدونه. اعتیادم و همه اتفاقاتی که افتاده هیچ ربطی به اون نداره. همش تقصیر منه. به این خاطره که من آسیب دیدهام، بخاطر اتفاقی هست که وقتی همسن اون بودم برام افتاده.”
“بالاخره وقتی هجده سالم شدم جلوی اون مردک عوضی ایستادم. یه روز صبح تو آینه نگاه کردم و گفتم: ‘من دیگه بچه نیستم. میخوام این کار رو انجام بدم.’ اونموقع اون مردک داشت از ایدز میمرد. اما برام مهم نبود، بهش پرخاش کردم. رفتم تو صورتش و پرسیدم: ‘چرا من؟ چرا من رو انتخاب کردی، مرد؟’ و میدونی اون مرتیکه روانی چی بهم گفت؟ گفت: ‘چون عاشقت بودم.’ کثافتِ چندشآور.
اولین باری که دیدمش فقط 9 سال داشتم. اما حتی اونموقع هم میدونستم یه چیزی درست نیست. میدونستم نباید با پیرمرد 60 سالهی همسایه که بوی الکل میداد تنها بشم. حتی امروز هم بوی الکل ‘کولت45’ منو به اون روزها و اون اتاق میبره. تو ذهنم بارها و بارها مرورش کردم. ‘از اونجا بیا بیرون رایان، برو خونه و به پدرت موضوع رو بگو. اون این قائله رو ختم میکنه.’ اما خجالت میکشیدم، خیلی شرمنده بودم. هیچ اجبار و خشونتی وجود نداشت، به خاطر همین من نمیتونستم درست تشخیص بدم. باعث میشد احساس شرمندگی و کثیف بودن بکنم.
این اتفاق مدام تکرار میشد، و من نمیدونستم چجوری متوقفش کنم. هر روز و همیشه اتفاق میفتاد. تا اینکه بالاخره وقتی من سیزده سالم شد از اون محله اسبابکشی کردیم. بالاخره آزاد شده بودم. اما میدونین اون حرومزاده چیکار کرد؟ اون مریض روانی یه خونه نزدیک خونه مادرم اجاره کرد و دوباره منو گیر انداخت. نمیتونستم از دستش فرار کنم، بهم مشروب میداد و وقتی چهارده سالم شد بهم کوکائین داد. و من خودمو تو مواد غرق کردم، چون تنها راه فرارم بود. بعضی وقتا به شدت از خودم متنفر میشم.
به رِد نگاه میکنم، و به تمام آسیبهای روحی که بهش زدم فکر میکنم. اما منم یه روزی بچهی خوبی بودم. نه اینکه تحصیلکرده یا درسخون باشم، اما بچه خوبی بودم. مدرسه رو دوست داشتم، از اینکه بقیه بهم افتخار کنن لذت میبردم و فکر میکردم خوشبختم. یادمه که این احساسات رو داشتم تا قبل از اینکه ازم سوءاستفاده بشه. اما بعد از اون اتفاق دیگه هیچکس بهم افتخار نمیکرد، چیزی باقی نمونده بود که بشه بهش افتخار کرد. بنابراین من هرچی مونده بود هم با اعتیاد به مصرف هروئین و کراک از بین بردم تا وقتی که بالاخره مجبور شدم با عواقب کارم روبرو بشم و ترک کنم. چون در غیراینصورت پسرم رو از دست میدادم.
و این چیزیه که میخوام تو بدونی، مردِ کوچک. تمام چیزهایی که برای پدرت اتفاق افتاد، داشتن منو از پا درمیاوردن، اما تو اومدی و منو نجات دادی. چون همیشه بیشتر از اینکه از خودم متنفر باشم، عاشق تو هستم.“