“یه بار تو محله چندنفر که چاقو هم داشتن، باهم دعواشون شده بود و مادربزرگ من از همدیگه جداشون کرده بود. چاقو رو بعنوان نشان افتخار تو کمدش نگه میداشت، و برای هرکسی که گوش شنوا داشت داستانش رو تعریف میکرد.
مادربزرگم هم به رسوم ایتالیایی خیلی پایبند بود و هم به مذهب کاتولیک. به مراسم مذهبی دست جمعی آدمهای تسبیح بدست که از تلویزیون پخش میشد علاقه داشت. عاشق لاتاری هم بود، طرفدار پروپا قرص بخت آزمایی بود. همیشه دنبال اعداد بود تا بازی کنه. اعداد رو از جاهای مختلفی پیدا میکرد: پلاک ماشینها، شمارهی خیابونها یا فرکانسهای رادیویی. و هرشب کانال هشت رو نگاه میکرد تا ببینه چه اعدادی از گردونه بیرون میاد.
اما کم پیش میومد برنده بشه. اگر هم برنده میشد بین نوههاش تقسیم میکرد، که البته هیچوقت مبلغ زیادی نبود، در حد چند دلار. یادمه یه بار ده دلار به من داد. مادربزرگم وقتی۸۹ سالش بود از دنیا رفت. همون روز یه سکه پیدا کردم که کف کفشم چسبیده بود. مطمئنم که این اتفاق تصادفاً پیش اومد. ولی بعدش همهجا سکه پیدا میکردم. اما اونا فقط سکه بودن، درسته؟ ممکنه هرجایی پیدا بشن، پس شاید من داشتم دنبال نشونه میگشتم.
مشاور تحصیلیم میدونست خیلی ناراحتم، به همین خاطر بهم پیشنهاد داد برای ادامه تحصیل برم خارج از کشور. البته من دلم میخواست برم ایتالیا، اما حتی باوجود بورسیه هنوز ده هزار دلار کم داشتم، و نمیخواستم از پدر و مادرم بگیرم. چندماه قبل از تولد مادربزرگم، پدر و مادرم مجبورم کردن به یه مراسم مذهبی یادبود برم. من آدم خیلی معتقدی نیستم، بنابراین تمام مدت یه جا نشستم و فکر میکردم: ‘اینا مزخرفه.’
ولی همون شب یه خواب عجیب دیدم. توی یه پمپ بنزین نزدیک خونمون، تو کامبلرندفارم بودم، داشتم روی یه بلیط بختآزمایی رو خراش میدادم و یدفعه زدم زیر خنده چون یه عالمه پول برنده شده بودم.
روز بعدش به دوستام پیام دادم و گفتم ما باید بلیط بختآزمایی بخریم. همون شب بعد از کار با دوستم ‘کیسی’ قرار گذاشتم و رفتیم کامبرلندفارم و من یه بلیط پنج دلاری خریدم. قبلاً به ندرت بازی کرده بودم و اولین بار بود که پنج دلار بابت یه بلیط پول میدادم. به محض اینکه برگشتیم تو ماشین، یه سکه برداشتم و روی بلیط رو خراش دادم. آهنگ ‘هاله’ی بیانسه داشت از رادیو پخش میشد.
وقتی به ردیف سوم اعداد رسیدم، بوووم، اعداد جور بود. ده هزار دلار. مبلغی که برای یک ترم کامل درس خوندن تو شهر فلورانس ایتالیا کافی بود.”