” وقتی دوازده سالم بود، یه دختر از قبیله توتسی رو جلوی چشم همه بچههای مدرسه برهنه کردن تا ببینن قسمتهای خصوصی بدنش با بقیه فرق داره یا نه. وقتی داشت تلاش میکرد با دستاش بدنش رو بپوشه، اونا تمام موهای سرش رو کندن. هنوز صدای اون خندهها تو گوشمه. باوجود تمام خشونتهایی که بعداً شاهدش بودم، این اتفاق تلخترین لحظه زندگیم به حساب میاد و هنوز تنها تصویریه که شبا وقتی دارم سعی میکنم بخوابم، تو ذهنم میاد. نسل کشی چندین سال بعد اتفاق داد، یعنی وقتی من بیست و پنچ سالم بود. من تو ارتش خدمت میکردم. احساس میکردم جو روز به روز متشنج تر میشه. فرماندههامون علناً به مردم قبایل دیگه توهین میکردن، چیزهایی راجع به “پاک کردن دشمنان از کشور” میگفتن. یه شب من مامور نگهبانی از چهارتا زندانی توتسی شدم. اونا متهم به بمبگذاری بودن اما کاملاً معلوم بود چندتا شهروند بیگناهن. شکنجه شده بودن و جای زخمهاشون عفونت کرده بود و بوی تعفن میداد. ساعت یک نصفه شب یه افسر ارشد اومد تو سلول و به من دستور داد کنار وایسم. گفت: ‘این زندانیا سریعاً باید کشته بشن.’ اما من از دستورش سرپیچی کردم و گفتم این جزء شرح وظایف من نیست. اون منو هل داد و سرم داد کشید اما آخرش با عصبانیت از اونجا رفت. زندانیها چند روز بعد آزاد شدن، اما یه نفر بیرون زندان تعقیبشون کرد و کشتشون. این یه نشونه از اتفاقاتی بود که داشت رخ میداد.”
“ما همیشه اجازه داشتیم موقع گشتزنی هر کسی از قبیله توتسی دیدیم رو بکشیم. اما ششم آوریل وظیفمون کاملا شفاف بهمون ابلاغ شد: همه توتسیها رو باید پیدا کنید و بکشید. این بیانیه حتی از رادیو هم پخش شد. اولین دستور رسمی ما این بود که به یه شهر تو همون نزدیکی بریم و همه شهروندای غیرنظامی رو بکشیم. بیشتر سربازا با خوشحالی به وظیفشون عمل میکردن. نفرت تمام وجودشون رو گرفته بود. یادمون نره که این آدمکشیها با غرور، اشتیاق و اراده محکم انجام میشد. سربازا بیهدف به مردمی که در رفت و آمد بودن شلیک میکردن. من تظاهر میکردم دارم شلیک میکنم اما ماشه رو نمیکشیدم. شب برگشتیم قرارگاه و همه داشتن راجع به اتفاقات اون روز صحبت میکردن، بخاطر تعداد آدم هایی که کشتن به خودشون افتخار میکردن و این به یه رقابت تبدیل شد. سربازای بقیه پایگاهها با ما تماس میگرفتن و میگفتن: ‘ ما تا حالا یه عالمه آدم کشتیم، چرا شما عقب موندین؟’ تمام این اتفاقات حال بهم زن بود. چند هفته نتونستم غذا بخورم. اما برای سربازای توتسی که تو گروه ما بودن، اوضاع شوکهکننده بود. هماتاقی من یه توتسی بود. اون مجبور بود وانمود کنه از کشتن دوستها و خانوادهاش لذت میبره. مجبور بود با بقیه بگه و بخنده تا بتونه زندگی خودش رو نجات بده. فقط وقتی با من بود میتونست خودش باشه، و تنها کسی بود که من برای نقشهام میتونستم بهش اعتماد کنم.”
” پایگاه ما فقط بیست کیلومتر با مرز کشور بروندی فاصله داشت. بعد از اولین روز کشتار، من برای بررسی مسیر، با دوچرخه به اونجا رفتم. میدونستم که دارم ریسک بزرگی میکنم، اما من مذهبی بودم، قبل از اینکه یه سرباز باشم یه مسیحی بودم و به همین دلیل برای من کشتن مردم بیگناه از فراری دادنشون ریسک بیشتری داشت. خیلی از افراد قبیله توتسی عضو کلیسایی بودن که من میرفتم. مواقع زیادی باهاشون دعا خونده بودم، پس وقتی یکیشون کمک میخواست، من نمیتونستم بیتفاوت باشم. اونا بهم گفتن که همسایههاشون به تازگی کشته شدن و میترسن که خودشون نفر بعدی باشن. به همین خاطر نصفه شب یه جا باهاشون قرار گذاشتم. مخفیانه از قرارگاه بیرون اومدم و به هماتاقیم گفتم به بقیه بگه من مریضم و تو توالتم. وقتی به محل قرار رسیدم توقع داشتم فقط یه خانواده اونجا باشن، اما دیدم بیست و سه نفر اونجا جمع شدن. خیلیهاشون انقدر ترسیده بودن که از پشت بوتهها بیرون نمیومدن. اونا یونیفرم من رو دیدن و فکر کردن من قصد دارم بکشمشون. اما مادر خانواده همشون رو دورهم جمع کرد و ازشون خواست این دعا رو تکرار کنن: “خداوندا، ما ترسیدهایم اما به برادر مسیحیمان اعتماد میکنیم، تا ما را به محلی امن برساند.” تقریبا چهار ساعت طول کشید تا به مرز برسیم. سرعتمون خیلی کم بود چون تعداد زیادی بچه همراهمون بود و همه افراد اون گروه بخاطر گرسنگی ضعیف شده بودن. نباید به جاده های اصلی نزدیک میشدیم. خوشبختانه من مسیر رو کاملا بلد بودم و میتونستم تو تاریکی راه رو پیدا کنم. هممون ترسیده بودیم و حتی از صدای پای یه حیوون هم از جا میپریدیم. وقتی به مرز رسیدیم، به طرف بروندی راهنمایشون کردم و خودم به قرارگاه برگشتم. مطمئن بودم کسی منو تعقیب نکرده. چند روز بدون هیچ اتفاقی گذشت. من حتی داشتم برنامه ریزی میکردم که یه مادر دیگه و بچهاش رو فراری بدم. اما نمیدونم چجوری خبرش به بیرون درز کرده بود. یه شب که از گشتزنی برگشتم، یه سرباز توتسی دم در پادگان منو دید. درحالیکه نفسنفس میزد، بهم گفت: ‘به زودی میمیری، اونا شکنجهات میکنن.’ فکر کردم توهم زده اما بعد شنیدم تو بیسیم دارن اسم منو میگن، دستور داده بودن هرکسی منو دید فورا بهم شلیک کنه. من همه چیزو ول کردم و شروع کردم به دویدن. از روی حصار پریدم و تا مرز یکنفس دویدم. دفعه بعدی که مردم منو دیدن، داشتم تو تلویزیون راجع به جنایتهایی که دیدم حرف میزدم.”