“تکنسین سونوگرافی خیلی زود بهمون گفت که بچه دختره. اما بعد مکث کرد و بالاخره ازمون خواست به یه اتاق دیگه بریم. دکترمون خیلی با ملایمت خبر رو بهمون داد. اما بعد ما رو فرستاد پیش یه متخصص که خیلی هم باملاحظه نبود.
اونا بهمون گفتن: ‘بچه به اندازه کافی رشد نکرده، و ما باید بدونیم شما در مورد ادامه بارداریتون چه تصمیمی دارید.’ موقعیت عجیبی بود. من به تصمیم خودم شک نداشتم، اما همزمان میتونستم با زنهایی که هیچ انتخابی نداشتن همدردی کنم. چون در اون لحظه نمیدونستم میتونم نیازهای بچهام رو برآورده کنم یا نه.
تو پزشکی به این شرایط میگن ‘ ناهنجاری اسکلتی’ . استخوانهاش اونجوری که باید رشد نمیکردن و این ممکن بود منجر به مرگش بشه.
من معمولا آدم درونگرایی هستم، اما این شرایط فرق داشت. اهمیت نمیدادم چند نفر از موضوع باخبرن.
مردم حلقههای دعا و گروه های فیسبوکی تشکیل دادن.
دوستام بدون اینکه به من بگن دورهم جمع میشدن و برامون دعا میخوندن. ما نامههای زیادی دریافت میکردیم: از اقوامی که خارج از کشور بودن، آدمهایی که ارتباطمون باهاشون قطع شده بود و آدمهایی که هیچوقت ندیده بودیمشون.
همه این نامهها رو به دیوار حمام میچسبوندیم تا جاییکه کل دیوار پر شد. “
اما چند هفته قبل از زایمان بدترین خبر ممکن رو شنیدیم: قفسه سینه الینا به اندازه کافی رشد نکرده بود و فضای کافی برای ریههاش وجود نداشت.
من از دکتر خواستم احتمالات رو برام توضیح بده اما اون فقط سرشو تکون داد. داشتیم خودمون رو برای مراسم ختم آماده میکردیم.
درست همون لحظههایی که داشتیم ظرف خاکسترش رو انتخاب میکردیم و فرمهای مربوط بهش رو پر میکردیم، من میتونستم لگدهایی که به شکمم میزد رو احساس کنم.
یادمه که دلم میخواست تا آخر عمرم باردار بمونم تا به دخترم آسیبی نرسه ولی خداروشکر پایانی خوش داشتیم. روز زایمان اتاق انتظار پر از آدمهایی بود که مارو دوست داشتن.
اونا از۱۰صبح همون روز تا ۵ صبح روز بعدش دعا خوندن. عکسی که اون روز از اتاق انتظار گرفته شده، هنوز روی دیوار سالن ما هست.
من خیلی این عکس رو دوست دارم چون همه اون آدمهایی که برای زندگی الینا دعا کردن رو به یادم میاره. و ما معجزهمون رو دریافت کردیم.
هنوز گاهی باورم نمیشه چون میدونم آدمهای زیادی هستن که بچههاشون رو از دست میدن. اما الینا وقتی به دنیا اومد تونست نفس بکشه و دکترا بهت زده شده بودن.
هنوز هم بعد از هشت سال شگفت زده هستن. داستان ما پایانی خوش داشت.
اما حتی وقتی به نظر میرسید یه تراژدی باشه، باز هم من احساس تنهایی نمیکردم. هرگز فکر نکردم که این داستان فقط به من تعلق داره. چون حتی در تاریک ترین لحظات زندگیم، آدمهایی بودن که حاضر شدن با من تو رنجم شریک بشن.”