“وقتی هفده سالم بود با آماندا تو یه کفش فروشی همکار بودم. هردومون به طرز احمقانهای شوخطبع بودیم. خیلی زود فهمیدم عاشقش شدم. اما اون خیلی خوشگل بود و منم خیلی چاق بودم. به همین خاطر فکر کردم شاید اون از من خوشش نیاد. ما دوستای خوبی شدیم. با هم […]
Tag: ترس
ترس از دست دادن
اون یه زن عاقل، بامزه و جذابه. ما شبیه به هم فکر میکنیم، اون مکمل منه. ما انقدر شبیه هم هستیم که گاهی به نظر میرسه یک نفریم. وقتی اون خونه نیست، مثلا کنفرانس داره یا هرچیزی، زندگی من از احساس خالی میشه. بیدار میشم، صبحونه درست میکنم، اگر حوصلم سربره به یه گالری یا کنسرت میرم، اما صادقانه میگم که از هیچکدوم از این کارا لذت نمیبرم. تنها لذت من وقتیه که این اتفاقات رو بعدا برای اون تعریف میکنم. من احساس میکنم هیچ چیز دیگه ای تو این دنیا وجود نداره و ما دوتا حالمون بهتر میشه…
زندگی کردن با آدمها زیباست نه با اشیاء
“ما همراه یه خانواده دیگه برای تعطیلات رفته بودیم کنار یه دریاچه نزدیک آرکانزاس. پدرم و دوستش رفتن تا کریستال کوارتز پیدا کنن. مادرها تصمیم گرفتن با قایق بچهها رو ببرن گردش. وقتی راه افتادیم آسمون صاف بود. هیچکس نمیدونست قراره طوفان بشه. بعد شروع کرد به باد اومدن و […]
احساس زندگی
“احساس میکردم مجبورم یه چیزایی رو به پدر و مادرم ثابت کنم. من بدون تایید اونها به مدرسه هنر رفتم و میخواستم بهشون نشون بدم که انتخاب درستی کردم. بنابراین به هر روش ممکن سخت کار کردم. هرسال برای گرفتن بورسیه تلاش کردم. یه سری شغلهای نیمه وقت داشتم، کارهای […]
تنهایی بزرگترین ترس زندگی من
“دوهفته بعد از طلاقم، تو اینستاگرام با یه نفر آشنا شدم. تو اولین قرارمون چند ساعت باهم پیادهروی کردیم. بعد از رابطهی طولانی ناخوشایندی که قبلش داشتم، اون قرار حس خوبی بهم داد. حسی رو که دیگه سالها نداشتم، دوباره تونستم تجربه کنم، عالی بود. پارتنرم خیلی برام نامه مینوشت، […]
شهروند نگران
“جرم و جنایتی که این اطراف اتفاق میوفته داره از کنترل خارج میشه. آدم دیگه حتی موقع راه رفتن تو خیابون هم امنیت نداره. مردم دارن تو روز روشن کیف قاپی میکنن و موبایل میدزدن. اوضاع تو شب خیلی خطرناک تر میشه. این برای کاسبیها خیلی بده. مشتری های ما […]
خواهری که مادری می کرد
“تو جامعه همه به پدر من احترام میذاشتن. اون استاد دانشگاه و عضو گروه کُر کلیسا بود. اما همیشه سرکار بود، بنابراین درحقیقت مادرم کسی بود که ما رو بزرگ کرد. اسمش ‘کانسوله’ بود. مادرم یه غم عمیقی تو وجودش داشت. اون یتیم بود، چون پدر و مادرش تو نسلکشی […]
برای اولین بار تو زندگیم احساس میکردم بچه هستم
“اونموقع ده سالم بود بنابراین چیز زیادی یادم نمیاد. وقتی آدم بچه اس هیچکس چیزی رو براش توضیح نمیده. هیچکس به من نگفت که با بقیه فرق دارم، یا اینکه بعضی ها میخوان مارو بکشن. مادرم تنهایی منو بزرگ کرد، اما من دوران کودکی بدی نداشتم. یادم میاد که بعضی […]
این زمانیه که قراره بمیرم ..
“وقتی شنیدیم رئیس جمهور کشته شده، با دوستام رفتیم تو خیابون، میخواستیم ببینیم چه اتفاقی داره میوفته. همون لحظه دیدیم دوتا مرد مسلح دارن دنبالمون میدوند. اسلحههاشون رو به طرف ما نشونه گرفته بودن و داد میزدن: ‘شما رئیس جمهور رو کشتید!’ هر کدوممون از یه طرف فرار کردیم. من […]