“ما ۱۸ ماه تفاوت سنی داشتیم. بعضی وقتا ‘جِنی‘ میگفت انگار من خواهر بزرگتر هستم و اون کوچکتر، در حالیکه برعکس بود. شاید به این خاطر که من اعتماد به نفسم بیشتر بود. همیشه مجبورش میکردم یه کارایی رو انجام بده، مخصوصاً وقتی بیمار شد. چندسال آخر احساس میکردم وظیفه […]
Tag: دوستی
نامه ای که منتظرش بودم
“ای کاش یه نامه برامون گذاشته بود. خواهرم راحته چون دلش نمیخواست بخونتش. میدونه چه چیزهایی ممکن بود توش نوشته باشه: ‘دوستت دارم، اوضاع روبراه میشه،’ و یه همچین چیزهایی.احتمالاً درست هم میگه. با این حال دوست داشتم مینوشت. دلم میخواست بدونم برای من چی مینوشت. دوست داشتم مینوشت: ‘کِلِر […]
نقش یک پدرخوانده خوب
“وقتی ‘الکس’ ۱۸ ماهش بود پدرش برای همیشه ما رو ترک کرد. من همه کارهایی که یه مادر مجرد انجام میده رو میکردم. تو یه مهد کودک کار میکردم و بقیه وقتم رو خونه بودم. سعی میکردم مادر واقعاً خوبی باشم و تلاش هم میکردم حال خودم رو بهتر کنم. […]
خونه دایره ای پدرم
“پدرم ظاهراً تو خونه بود،هر شب باهم شام میخوردیم، اما واقعاً ‘حضور‘ نداشت. تنهایی به سفرهای طولانی مثل پرو، چین و مکزیک میرفت. وقتی هم خونه بود فقط کارهایی که اون دوست داشت رو باهم انجام میدادیم. از زبانشناسی، ریشه شناسی کلمات ومعماری لذت میبرد. همیشه میگفت خونه ها باید […]
افکار مثبت در زندگی من
“وقتی کلاس ششم بودیم باهم آشنا شدیم. برعکس من، اون خیلی آدم مثبتی بود. وقتی آدم تو کل زندگیش حرفهایی مثل ‘آفرین‘ و ‘بهت افتخار میکنم‘ رو نشنیده باشه، یه جورایی تو ذهنش جای خالیشون رو احساس میکنه و مجبوره فقط حدس بزنه بقیه راجع بهش چه فکری میکنن. من […]
اجتماعی بودن نیاز به تمرین کردن داره
“من اغلب دوستان نزدیکم رو از چهار یا پنج سالگی می شناختم. ما باهم به کمپ تابستانی می رفتیم. تا الان در اولین هجده ساله زندگیم، واقعاً مجبور نشدم آدمهای جدیدی رو ملاقات کنم. اما سال گذشته رفتم کالج در شمال کارولینا، و این اولین باری بود که هیچ کسی […]