“یه لحظهای هست که من هیچوقت فراموشش نمیکنم. مادرم تو خونمون کلاس داشت و پدرم جلوی شاگرداش کتکش زد. تحقیرآمیز بود. مادرم یه معلم معروف تو شهرمون بود. بعد از این اتفاق ازش پرسیدم: ‘چجوری میتونی به زندگی کردن باهاش ادامه بدی؟’ اون جواب داد: ‘مردها همشون همینن. این وظیفهی […]
Tag: علاقه
پدرم واقعا مرد خانواده است
“هیچوقت ندیدم پدرم تو کل زندگیش کتاب بخونه. یه بار کارنامه دبیرستانش رو دیدیم، تنها نمرهای که الف گرفته بود ورزش بود. پدر و مادرش فقیر بودن. بنابراین بلافاصله بعد از تموم شدن درسش مسئول تدارکات یه فروشگاه مواد غذایی محلی شد. کارفرماهاش فهمیدن که اون حساب و کتابش خیلی […]
پدربزرگ دوست داشتنی
“مادرم گفت: “وال میخواد یه چیزی بهت بگه.” من روی پلهها نشسته بودم و گریه میکردم. پدرم همون لحظه متوجه شد که من باردارم. داد و هوار نکرد، هیچی نگفت. فقط شروع کرد به راه رفتن. اما من میدونستم به چی داره فکر میکنه: من هجده سالم بود و تنها […]
دوستان صمیمی
“ما یکروز بعد از عروسیمون به بندر آکاپلکو مسافرت کردیم. یه زوج دیگه تو هواپیما جلوی ما نشسته بودن، من اونا رو به همسرم نشون دادم چون اون خانم یه انگشتر الماس خیلی بزرگ دستش کرده بود. بعد دوباره تو قسمت پذیرش هتل همون زوج رو دیدیم، بنابراین تصمیم گرفتیم […]
عاشقانه های پدر و مادرم تا آخرین لحظه ی عمرشان
“پدرم 5 تا دختر داشت و هروقت از مسافرت کاری برمیگشت همه به صف میایستادیم تا ببوسیمش. اما اون همیشه اول مادرم رو میبوسید چون اون ‘عشق اولش’ بود و عاشقانه دوستش داشت. بعد نوبت ‘عشق دوم’ و ‘عشق سوم’ میشد. آخر هفتهها همگی سوار ماشین میشدیم و میزدیم به […]
بازی وارکرافت زندگیم رو تغییر داد
” این موضوع مادرم رو روانی میکرد. به محض اینکه میرسیدم خونه، میرفتم پای کامپیوتر. اما فقط بازی کامپیوتری میکردم. هیچوقت تو مدرسه شاگرد محبوبی نبودم، گرچه دلم میخواست باشم. اما تو دنیای مجازی همه چیز فرق میکرد. مردم بخاطر نوع بازی کردنم بهم احترام میذاشتن. اون موقعها فقط بازی […]
خلاقیت های مادرم باعث پیشرفتم شد
“همون زمانی که یه ‘خونه کوچک تو چمنزار‘ داشتم، مادرم برای گاری کهنهام یه چادر درست کرد. همیشه کاردستی و چیزهای جدید درست میکرد. کل دوران بچگیم همینطور بود. وقتی فیلم ‘اشک ها و لبخندها’ رو میدیدیم، شبیه لباس بازیگرا رو برامون میدوخت. و وقتی عاشق عروسکهای ‘دختر آمریکایی‘ شدم، […]
نقش یک پدرخوانده خوب
“وقتی ‘الکس’ ۱۸ ماهش بود پدرش برای همیشه ما رو ترک کرد. من همه کارهایی که یه مادر مجرد انجام میده رو میکردم. تو یه مهد کودک کار میکردم و بقیه وقتم رو خونه بودم. سعی میکردم مادر واقعاً خوبی باشم و تلاش هم میکردم حال خودم رو بهتر کنم. […]
ازدواج باشکوه ما
“یه بار قبلاً ازدواج کرده بودم. یه جشن سیصد نفره تو یه کلیسای بزرگ کاتولیک، با یه لباس زیبای ۱۴۰۰ دلاری. مثل قصههای شاه پریان و به نظرم بینقص بود. اما بعد از یکسال همه چیز شروع به از هم پاشیدن کرد. همسرم به شدت ازم ایراد میگرفت و من […]