” یه روز قبل از شروع سال آخر دانشگاه فهمیدم که باردارم. پدر و مادرم منو بردن پیش یه وکیل که با مراحل پروندههای فرزندخواندگی آشنا بشیم. اون به ما یه جعبه پر از پوشهها و عکسهای خانوادههایی که میخواستن فرزندخوانده بگیرن نشون داد. من ماهها اون پروندهها رو بررسی […]
Tag: زندگی
آسایش در زندگی
“قبل از تولد من پدر و مادرم چندین بار تصمیم گرفتن برگردن کشور خودشون. حتی یکبار مهمونی خداحافظی هم گرفته بودن. اما همیشه لحظه آخر نظرشون رو تغییر داده بودن، چون میخواستن بچه شون زندگی بهتری داشته باشه و در آسایش باشه.زندگی کردن تو آمریکا براشون آسون نبود. پدرم تو […]
درخت نخل، نماد زندگی
“گاهی اوقات با رسانهها مصاحبه میکنم، و تقریباً همشون، اولین چیزی که میگن اینه: ‘مردی با موهای بلند و خاکستری اینجاست.’ و من لبخند میزنم. چون موهای اون اولین چیزی بود که من بهش توجه کردم. من تو دهه بیست سالگیم بودم. تازه به شهر استین نقل مکان کرده بودم، […]
نجات بخش زندگی من
“مادربزرگم منو بزرگ کرد. هرچیز کوچکی عصبیش میکرد. یه بار از دستش عصبانی شدم و گفتم: ‘تو مادر من نیستی.’ فقط شش سال داشتم. اما اون منو سوار هواپیما کرد تا یک ماه برم و با مادرم زندگی کنم، مادری که اصلا نمیشناختمش.پدربزرگم جیمز مجبور شد منو از اون پرواز […]
از زندگی خودت نهایت استفاده رو ببر
“سال آخر دبیرستان یکی از دوستای صمیمی من خودکشی کرد. روزای خیلی بدی بود. همش به این فکر میکردم که شاید اشتباه از من بوده و شاید باید بیشتر ازش حمایت میکردم. مخصوصاً روزای بعد از خاکسپاریش خیلی سخت بود، به همین خاطر هر روز بعد از مدرسه میرفتم سر […]
داستان واقعی زندگی من
“این موضوع رو برای هرکسی تعریف میکنم به شدت تعجب میکنه. چون از نظر فیزیکی خیلی احمقانه به نظر میاد و من ابرقهرمان نیستم. تو بچگی و نوجوانی به بابانوئل اعتقادی نداشتم. آدمهای مذهبی هم نبودیم. یه مدت به یه مدرسه یهودی رفتم، اما فقط به این دلیل که به […]
ترس از دست دادن
اون یه زن عاقل، بامزه و جذابه. ما شبیه به هم فکر میکنیم، اون مکمل منه. ما انقدر شبیه هم هستیم که گاهی به نظر میرسه یک نفریم. وقتی اون خونه نیست، مثلا کنفرانس داره یا هرچیزی، زندگی من از احساس خالی میشه. بیدار میشم، صبحونه درست میکنم، اگر حوصلم سربره به یه گالری یا کنسرت میرم، اما صادقانه میگم که از هیچکدوم از این کارا لذت نمیبرم. تنها لذت من وقتیه که این اتفاقات رو بعدا برای اون تعریف میکنم. من احساس میکنم هیچ چیز دیگه ای تو این دنیا وجود نداره و ما دوتا حالمون بهتر میشه…
زندگی کردن با آدمها زیباست نه با اشیاء
“ما همراه یه خانواده دیگه برای تعطیلات رفته بودیم کنار یه دریاچه نزدیک آرکانزاس. پدرم و دوستش رفتن تا کریستال کوارتز پیدا کنن. مادرها تصمیم گرفتن با قایق بچهها رو ببرن گردش. وقتی راه افتادیم آسمون صاف بود. هیچکس نمیدونست قراره طوفان بشه. بعد شروع کرد به باد اومدن و […]
من دوستت دارم ، مهم نیست چیکاره ای!
“مادرم وقتی نوزده سالش بود از آلاباما به نیویورک اومد. غیر از یه دیپلم دبیرستان چیزی نداشت، که اونم تقریباً ناقص بود. بخاطر اینکه تنها بود فشار زیادی رو تحمل میکرد. اواخر عمرش برای من اعتراف کرد که انقدر افسرده شده بوده که یه شب شیر گاز رو باز میذاره. […]