“خواهرم شش سال از من بزرگتر بود ولی دیرتر از من ازدواج کرد، حدود ده سال هم طول کشید تا بچه دار بشه. وقتی پسرش یازده سالش شد، شوهر خواهرم فوت کرد. بعد از یه مدت خواهرم بدن دردهای شدیدی پیدا کرد، و هیچ دکتری بیماریش رو تشخیص نمیداد.بالاخره بعد […]
Tag: عشق
دوباره خودم رو پیدا کردم
“قبلاً هیچوقت دوست پسر نداشتم و خب هیچوقت هم نامزد نکردم. وقتی بیماری پدرم شروع کرد به وخیمتر شدن، تصمیم گرفتیم یه رقص پدر و دختری داشته باشیم، و تو مراسم عروسی دختر خالهام عملیش کردیم. پدرم آهنگ ‘اگر تو رو نداشتم’ از آماندا مارشال رو انتخاب کرد. بعد از […]
بهترین هدیه ی ما اینه که تو پدرمون هستی ..
“پدر و مادرم عاشق همدیگه هستن. وقتی هجده سالشون بوده باهم آشنا شدن. همیشه همدیگرو بغل میکنن، میبوسن یا تو آشپزخونه باهم میرقصن. بنابراین ما تو یه خونه پر از عشق بزرگ شدیم. اما پدرم همیشه بیشتر از چیزی که وظیفهاش بوده توی خونه انجام داده. هر شب ساعت 8 […]
پدربزرگ دوست داشتنی
“مادرم گفت: “وال میخواد یه چیزی بهت بگه.” من روی پلهها نشسته بودم و گریه میکردم. پدرم همون لحظه متوجه شد که من باردارم. داد و هوار نکرد، هیچی نگفت. فقط شروع کرد به راه رفتن. اما من میدونستم به چی داره فکر میکنه: من هجده سالم بود و تنها […]
نگرانی های بی مورد من
“وقتی هفده سالم بود با آماندا تو یه کفش فروشی همکار بودم. هردومون به طرز احمقانهای شوخطبع بودیم. خیلی زود فهمیدم عاشقش شدم. اما اون خیلی خوشگل بود و منم خیلی چاق بودم. به همین خاطر فکر کردم شاید اون از من خوشش نیاد. ما دوستای خوبی شدیم. با هم […]
از زندگی خودت نهایت استفاده رو ببر
“سال آخر دبیرستان یکی از دوستای صمیمی من خودکشی کرد. روزای خیلی بدی بود. همش به این فکر میکردم که شاید اشتباه از من بوده و شاید باید بیشتر ازش حمایت میکردم. مخصوصاً روزای بعد از خاکسپاریش خیلی سخت بود، به همین خاطر هر روز بعد از مدرسه میرفتم سر […]
اتفاقی با پایانی خوش
“تکنسین سونوگرافی خیلی زود بهمون گفت که بچه دختره. اما بعد مکث کرد و بالاخره ازمون خواست به یه اتاق دیگه بریم. دکترمون خیلی با ملایمت خبر رو بهمون داد. اما بعد ما رو فرستاد پیش یه متخصص که خیلی هم باملاحظه نبود. اونا بهمون گفتن: ‘بچه به اندازه کافی […]
دوست داشتن دل میخواهد نه دلیل ..
“وقتی سال دوم دانشگاه بودم مشکلاتم شروع شد. اولش درد زیادی داشتم، مدام بالا میاوردم و بیحال بودم. اونموقع من و بن تو یه شهر نبودیم بنابراین اون آخر هفته ها میومد پیش من تا ازم مراقبت کنه. اما هربار میومد, به این فکر میکردم که: “اون مجبور نیست اینجا […]
ترس از دست دادن
اون یه زن عاقل، بامزه و جذابه. ما شبیه به هم فکر میکنیم، اون مکمل منه. ما انقدر شبیه هم هستیم که گاهی به نظر میرسه یک نفریم. وقتی اون خونه نیست، مثلا کنفرانس داره یا هرچیزی، زندگی من از احساس خالی میشه. بیدار میشم، صبحونه درست میکنم، اگر حوصلم سربره به یه گالری یا کنسرت میرم، اما صادقانه میگم که از هیچکدوم از این کارا لذت نمیبرم. تنها لذت من وقتیه که این اتفاقات رو بعدا برای اون تعریف میکنم. من احساس میکنم هیچ چیز دیگه ای تو این دنیا وجود نداره و ما دوتا حالمون بهتر میشه…