“خواهرم شش سال از من بزرگتر بود ولی دیرتر از من ازدواج کرد، حدود ده سال هم طول کشید تا بچه دار بشه. وقتی پسرش یازده سالش شد، شوهر خواهرم فوت کرد. بعد از یه مدت خواهرم بدن دردهای شدیدی پیدا کرد، و هیچ دکتری بیماریش رو تشخیص نمیداد.بالاخره بعد […]
Tag: ازدواج
دوباره خودم رو پیدا کردم
“قبلاً هیچوقت دوست پسر نداشتم و خب هیچوقت هم نامزد نکردم. وقتی بیماری پدرم شروع کرد به وخیمتر شدن، تصمیم گرفتیم یه رقص پدر و دختری داشته باشیم، و تو مراسم عروسی دختر خالهام عملیش کردیم. پدرم آهنگ ‘اگر تو رو نداشتم’ از آماندا مارشال رو انتخاب کرد. بعد از […]
پدربزرگ دوست داشتنی
“مادرم گفت: “وال میخواد یه چیزی بهت بگه.” من روی پلهها نشسته بودم و گریه میکردم. پدرم همون لحظه متوجه شد که من باردارم. داد و هوار نکرد، هیچی نگفت. فقط شروع کرد به راه رفتن. اما من میدونستم به چی داره فکر میکنه: من هجده سالم بود و تنها […]
دوستان صمیمی
“ما یکروز بعد از عروسیمون به بندر آکاپلکو مسافرت کردیم. یه زوج دیگه تو هواپیما جلوی ما نشسته بودن، من اونا رو به همسرم نشون دادم چون اون خانم یه انگشتر الماس خیلی بزرگ دستش کرده بود. بعد دوباره تو قسمت پذیرش هتل همون زوج رو دیدیم، بنابراین تصمیم گرفتیم […]
ماه عسلی در پاریس
“ما برای ماه عسل رفتیم پاریس، البته با تاخیر و تو دومین سالگرد ازدواجمون. فکر کردیم جالب باشه اگه با خریدن یه کتاب برای بچه آیندهمون سفرمون رو به یه خاطره تبدیل کنیم. رفتیم کتابفروشی شکسپیر و شرکا. کتاب ‘مادلین در پاریس’ رو برای یه دختر، و ‘شازده کوچولو’ رو […]
دوست داشتن دل میخواهد نه دلیل ..
“وقتی سال دوم دانشگاه بودم مشکلاتم شروع شد. اولش درد زیادی داشتم، مدام بالا میاوردم و بیحال بودم. اونموقع من و بن تو یه شهر نبودیم بنابراین اون آخر هفته ها میومد پیش من تا ازم مراقبت کنه. اما هربار میومد, به این فکر میکردم که: “اون مجبور نیست اینجا […]
روایت زندگی عاشقانه یک ناشنوا
“یکی از اولین خاطراتی که یادم میاد مربوط به زمانی هست که توی جعبه شنی تو مدرسه مینشستم و بقیه بچهها رو نگاه میکردم که با هم بازی میکردن. میدیدم که دهنهاشون تکون میخوره اما نمیتونستم بشنوم که راجع به چی حرف میزنن. به نظر میرسید خوشحالن، با ناامیدی دلم […]
گوش شنوا برای مشکلات دیگران باشیم
” چند سال پیش ازدواجم به مشکل خورد و به شدت افسرده شدم. میخواستم طلاق بگیرم اما وقتی با اطرافیانم صحبت کردم بیشترشون بهم گفتن بمون و تحمل کن. بهم گفتن خودخواه نباش و به بچههات فکر کن. اعضای کلیسا بهم گفتن میرم جهنم و اعضای خانوادهام گفتن متاهل باشی […]
برای زندگی کردن پشتکار دارم
“ما هشت تا بچه بودیم که بعد از فوت پدرم، مادرم ما رو دست تنها بزرگ کرد. من باید تو مراقبت از خواهر و برادرام بهش کمک میکردم چون از بقیه بزرگتر بودم. سعی کردم خیاط بشم ولی درآمدم کافی نبود و مجبور شدم برای بیشتر کردن درآمدم تخم مرغ […]