“مادرم قبل از اینکه فوت کنه از پدرم خواست که دوباره عاشق بشه، بهش میگفت: ‘میخوام یه زن فوقالعاده برات پیدا کنم، که دخترهام رو دوست داشته باشه و مهمتر از اون اینکه عاشق اسکی باشه.’ همیشه با این موضوع سربهسر همدیگه میذاشتن. پدرم یه اسکی باز مطرح در سطح […]
Tag: مادر
عشق خواهری، مهر مادری ..
“خواهرم شش سال از من بزرگتر بود ولی دیرتر از من ازدواج کرد، حدود ده سال هم طول کشید تا بچه دار بشه. وقتی پسرش یازده سالش شد، شوهر خواهرم فوت کرد. بعد از یه مدت خواهرم بدن دردهای شدیدی پیدا کرد، و هیچ دکتری بیماریش رو تشخیص نمیداد.بالاخره بعد […]
آلوپسی سرطان نیست
“من دوتا پسر با شرایط یکسان دارم. اما شرایط “کُنولی” بدتر بود، چون اون بزرگتره، و مجبور بود خیلی چیزها رو تنهایی درک کنه. فکر کنم اولین بار کلاس چهارم بود که بچهها تو زمین بازی ‘کچل’ صداش کردن.بعضی روزها درحالیکه گریه میکرد میومد خونه و میگفت: ‘دلم برای موهام […]
متفاوت بودن حس خوبی نبود ..
“خیلی از اون خاطرات رو از ذهنم پاک کردم. اما یادم میاد که زنگهای تفریح برام یه کابوس بود. مادرم بعدها بهم گفت که گاهی اوقات بین درختها مخفی میشده و وقتی میدیده من تنها نشستم، گریه میکرده. تشخیص بیماری من ‘اختلال سکوت انتخابی’ بود. وقتی دور و برم شلوغ […]
داستان واقعی زندگی من
“این موضوع رو برای هرکسی تعریف میکنم به شدت تعجب میکنه. چون از نظر فیزیکی خیلی احمقانه به نظر میاد و من ابرقهرمان نیستم. تو بچگی و نوجوانی به بابانوئل اعتقادی نداشتم. آدمهای مذهبی هم نبودیم. یه مدت به یه مدرسه یهودی رفتم، اما فقط به این دلیل که به […]
کچلی هم زیبایی خودش را دارد
“وقتی بچه بودم موهای خیلی پرپشتی داشتم. اما خیلی هم نازک نارنجی بودم، بنابراین از اینکه کسی موهام رو شونه کنه متنفر بودم. اولین باری که مادرم منو برد آرایشگاه، خون گریه کردم. به همین دلیل کل دوران بچگیام خودش موهام رو مرتب میکرد، و همیشه هم کارش خوب بود. […]
مادرم بهترین الگوی من بود
“پدر و مادرم هر دو این طرز تفکر عجیب پورتوریکویی رو داشتن که خانواده از همه چیز مهمتره. اگرچه تو یه مجتمع مسکونی دولتی زندگی میکردیم ولی من هیچوقت فکر نکردم فقیریم. برای همهی تولدها و تعطیلات، جشنهای بزرگ میگرفتیم. همیشه احساس امنیت و حمایت میکردم.یکی از اولین خاطراتی که […]
محافظت مادرم از زندگی ما
“پدرم حداقل چند هفته درماه مهربون بود. اما بعد داروهای مسکنی که با نسخه میگرفت تموم میشد و دوباره همه چیز بهم میریخت. ما همیشه مراقب رفتارمون بودیم. بعضی وقتا خشن میشد اما ما فقط گاهی خشونتش رو میدیدیم. چون مادرم همیشه محافظ زندگی بود و مانع از متشنج شدن […]
خلاقیت های مادرم باعث پیشرفتم شد
“همون زمانی که یه ‘خونه کوچک تو چمنزار‘ داشتم، مادرم برای گاری کهنهام یه چادر درست کرد. همیشه کاردستی و چیزهای جدید درست میکرد. کل دوران بچگیم همینطور بود. وقتی فیلم ‘اشک ها و لبخندها’ رو میدیدیم، شبیه لباس بازیگرا رو برامون میدوخت. و وقتی عاشق عروسکهای ‘دختر آمریکایی‘ شدم، […]