“پدر و مادرم از ویتنام اومده بودن اینجا و پناهنده شده بودن. مدت کوتاهی بعد از بدنیا اومدن من، مادرم بعنوان خدمتکار تو یه خونه مشغول بکار شد. اما نمیتونست تحمل کنه که منو پیش پرستار بذاره. به همین خاطر بعد از فقط ۳ روز تصمیم گرفت کارش رو ول […]
Tag: حمایت
خواهر بزرگ داشتن و مزیت هایش
“اونها یه زن و شوهر مسن اهل ایالت لوئیزیانا بودن. اما زنگ خطرهای زیادی درموردشون وجود داشت، مثلاً اینکه تو ایالت خودشون برای قبول فرزندخوندگی تایید نشده بودن.اما پیدا کردن یه خونه برای من و خواهر بزرگ ترم سخت بود. دو سال بود که تو پرورشگاه نگهداری میشدیم، بنابراین موسسه […]
برادرم ناشنوایی ام را کمرنگ می کرد
“پدر و مادرم چیز زیادی راجع به ناشنوایی نمیدونستن. اونها جوان بودن و داشتن خودشون رو با شرایط زندگی تو آمریکا وفق میدادن. به سختی میتونستن انگلیسی حرف بزنن، بنابراین راهی برای حمایت کردن از من نداشتن. اولین سمعکم رو وقتی دبستان رفتم، گرفتم. استفاده از سمعک خیلی بهم کمک […]
آسایش در زندگی
“قبل از تولد من پدر و مادرم چندین بار تصمیم گرفتن برگردن کشور خودشون. حتی یکبار مهمونی خداحافظی هم گرفته بودن. اما همیشه لحظه آخر نظرشون رو تغییر داده بودن، چون میخواستن بچه شون زندگی بهتری داشته باشه و در آسایش باشه.زندگی کردن تو آمریکا براشون آسون نبود. پدرم تو […]
پدربزرگ دوست داشتنی
“مادرم گفت: “وال میخواد یه چیزی بهت بگه.” من روی پلهها نشسته بودم و گریه میکردم. پدرم همون لحظه متوجه شد که من باردارم. داد و هوار نکرد، هیچی نگفت. فقط شروع کرد به راه رفتن. اما من میدونستم به چی داره فکر میکنه: من هجده سالم بود و تنها […]
از زندگی خودت نهایت استفاده رو ببر
“سال آخر دبیرستان یکی از دوستای صمیمی من خودکشی کرد. روزای خیلی بدی بود. همش به این فکر میکردم که شاید اشتباه از من بوده و شاید باید بیشتر ازش حمایت میکردم. مخصوصاً روزای بعد از خاکسپاریش خیلی سخت بود، به همین خاطر هر روز بعد از مدرسه میرفتم سر […]
تحت هر شرایطی دوستت دارم ..
“به عنوان یه پسر دبیرستانی، این بدترین اسمی بود که بقیه میتونستن روی من بذارن. به جاش میشد بگن ‘احمق’ یا ‘چیزی که ما دوست نداریم.’ چه سر کلاس ریاضی و چه تو کلاس ورزشی اسمم ‘گی’ بود. پس من با این حس بزرگ شدم که، اگه مردم بفهمن من […]
مادرم بهترین الگوی من بود
“پدر و مادرم هر دو این طرز تفکر عجیب پورتوریکویی رو داشتن که خانواده از همه چیز مهمتره. اگرچه تو یه مجتمع مسکونی دولتی زندگی میکردیم ولی من هیچوقت فکر نکردم فقیریم. برای همهی تولدها و تعطیلات، جشنهای بزرگ میگرفتیم. همیشه احساس امنیت و حمایت میکردم.یکی از اولین خاطراتی که […]
محافظت مادرم از زندگی ما
“پدرم حداقل چند هفته درماه مهربون بود. اما بعد داروهای مسکنی که با نسخه میگرفت تموم میشد و دوباره همه چیز بهم میریخت. ما همیشه مراقب رفتارمون بودیم. بعضی وقتا خشن میشد اما ما فقط گاهی خشونتش رو میدیدیم. چون مادرم همیشه محافظ زندگی بود و مانع از متشنج شدن […]