“یادمه که پدرم نمیتونست بدود. اما من فکر میکردم هیچ پدری نمیتونه بدود، بنابراین برام عجیب نبود. تا اینکه یه روز که برای صبحانه اومده بود مدرسه، زمین خورد، و فردا صبحش رفتیم عصا براش خریدیم. اما حتی وقتی مجبور شد رو ویلچر بشینه، باز هم ام اس داشتنش تاثیر […]
Tag: بیماری
مادر باش،حتی برای یک دقیقه!
“تو دوران بارداریم همه چیز عالی بود تا اینکه ‘هادسون‘ ۱۰ هفته زودتر از موعد و درحالیکه هنوز برای اومدن به این دنیا آماده نبود متولد شد. قبل از اینکه حتی بتونم ببینمش ازم جداش کردن و ۶۷ روز تو اِن آی سی یو-NICU نگهش داشتن. همسرم، نیک، نمیتونست کارش […]
حلقه ی ازدواجِ پر ماجرا
“وقتی نامزد کردیم به شدت بیپول بودیم، به همین خاطر دوتا حلقه ی طلایی ساده از ‘اتسی’ برای زندگی مشترکمون سفارش دادیم، که دستساز یه هنرمند اسرائیلی بودن. اما موقع ترجمه یه اشتباهی پیش اومده بود چون وقتی حلقه ها رسید، حلقه ی ‘دَن’ خیلی تنگ بود. باید درستش میکردیم […]
ترک اعتیاد و شروعِ سخت دوباره ی زندگی
“مادرش یه سرخپوست اهل ‘رِد لِیک نیشن‘ بود. به همین خاطر اسم پسرمون رو گذاشتیم ‘رِدیک’ چون میخواستیم ‘رِد’ صداش کنیم. همون ماهی که پسرم بدنیا اومد من مصرف هروئین رو شروع کردم. و وقتی پنج سالش شد تو یه آپارتمان ارزون قیمت با یه سری خلافکار خطرناک زندگی میکردیم. […]
استثنایی بودن ، برای من معنی عقب موندن از دنیا رو میداد!
“من با برنامهریزی این تصمیم رو گرفتم. تمام کتابهای مربوط به تربیت کودک رو خوندم، چیزایی که مناسب بود رو خریدم و به نظر میرسید همه چیز داره خوب پیش میره. سونوگرافیها نرمال بود. آدری دقیقاً سروقت بدنیا اومد، مثل خودم وقتشناس.اما وقتی برای چکاپ دوماهگیش رفتیم، دکتر یکی از […]
مبارزه مادرم با بیماریش
“وقتی بردنش اتاق عمل فهمیدیم تمام بدنش رو سرطان گرفته. اما حتی اونموقع هم تسلیم نشد. قول داد که دست از مبارزه کردن نکشه. اما این مبارزه فرق داشت، اصلاً آسون نبود. با لوله بهش غذا میدادن. اما اون خیلی زیبا به سمت مرگ قدم برمیداشت. یه آلبوم عکس و […]
معلولیت من، خواهرم رو هوشیار کرد
“یادم میاد که وقتی به کف استخر برخورد کردم احساس کردم که روحم داره از بدنم جدا میشه. تو آب غوطهور بودم و نمیتونستم حرکت کنم. تمام شب رو مشروب خورده بودیم، به همین خاطر اولش دوستام فکر کردن دارم مسخره بازی در میارم. اما بالاخره از استخر آوردنم بیرون […]
باهوش بودن، همیشه خوب نیست !
از همه ما بهتر و حتی باهوش تر بود. حداقل ما اینطور فکر میکردیم. تا اینکه اون نامه لعنتی رو نوشت. ما چند نوجوون همسایه بودیم که تقریباً هر روز دو ساعتی رو به فوتبال گل کوچیک با دروازه های آهنی نیم متری و بعد گپ زدن و خنده های […]
عشق خواهری، مهر مادری ..
“خواهرم شش سال از من بزرگتر بود ولی دیرتر از من ازدواج کرد، حدود ده سال هم طول کشید تا بچه دار بشه. وقتی پسرش یازده سالش شد، شوهر خواهرم فوت کرد. بعد از یه مدت خواهرم بدن دردهای شدیدی پیدا کرد، و هیچ دکتری بیماریش رو تشخیص نمیداد.بالاخره بعد […]