“اسم محله مون رو گذاشته بودم ‘مثلت برمودا.’ تعداد زیادی از بچههای بااستعداد نتونستن موفقیتی کسب کنن. هر ۳ تا خواهر و برادر من ترک تحصیل کردن. من واقعاً دلم میخواست برم کالج اما دانش آموز خوبی نبودم، و پدر و مادرم هم انگلیسی صحبت نمیکردن بنابراین نمیتونستن تو فرستادن درخواست بهم کمک کنن.
فقط یه کالج منو پذیرفت، اما من مصاحبه رو از دست دادم. چند هفته بعد مدیر مدرسه مون، ‘خانم افینگر‘، منو تو راهرو دید و ازم پرسید برای ادامه تحصیل میخوام چیکار کنم. بهش گفتم که تو کالج ‘سانی پِرچِیس‘ پذیرفته شدم اما به مصاحبه نرسیدم. همونموقع بازوی منو گرفت و گفت: ‘بیا تو دفترم.’
اون با دفتر پذیرش تماس گرفت و ازشون خواست به من وقت یه مصاحبه دیگه بدن. اما فقط این نبود. اون از مادرم اجازه گرفت که شب خونهشون بمونم و فردا صبح منو با ماشین خودش به کالج برد. مصاحبه کننده بهم گفت حتماً دانش آموز خاصی هستم که مدیر مدرسه انقدر خودشو برام به دردسر انداخته، و درنهایت هم منو پذیرفتن. اما داستان به خوبی تموم نشد. من اصلاً آمادگیش رو نداشتم و بعد از یکسال، انقدر معدلم کم شد که اخراج شدم. احساس وحشتناکی داشتم.
از مدرسه درخواست کردم اجازه بده برای بچهها صحبت کنم و تشویقشون کنم تا تصمیمهای بهتری از من بگیرن. الان هم همینکار رو میکنم. اما بیشتر از همه بخاطر خانم افینگر ناراحتم. هیچوقت دیگه باهاش صحبت نکردم، نمیتونستم باهاش روبرو بشم. این زن تمام تلاشش رو کرد تا به من کمک کنه و من همه چیز رو خراب کردم.
اما با این وجود بازهم زندگی منو تغییر داد. اگر چه من فارغالتحصیل نشدم اما دیگه به اون محله برنگشتم. تو یه عمده فروشی مشغول به کار شدم، و برای بچههام موقعیتهایی رو ایجاد کردم که خودم نداشتم.
چندسال قبل تو دورههای شبانه ‘سانی پِرچِیس’ ثبت نام کردم. رئیسم درک نمیکرد چرا دوباره دارم درس میخونم، اما مسئولیت سنگینی به عهدهام بود. احساس میکردم به خانم افینگر مدیونم.
بالاخره امسال فارغالتحصیل شدم و خانم افینگر رو تو فیسبوک پیدا کردم. بهش زنگ زدم و همهی اتفاقاتی که این چندسال افتاده بود رو براش تعریف کردم.
بهش گفتم: ‘شما زندگی منو تغییر دادید و نمیدونم چرا این کار رو کردید.’ جواب داد: ‘من این کار رو انجام دادم چون تو استعدادش رو داشتی، من نمیتونستم درک کنم چرا خودت استعدادت رو نمیبینی.’ “