“شایعات رو از زبون یکی از دخترای مدرسه شنیدم. گفت یه دخترِ دیگه از دوست پسرم باردار شده. اون قبلاً هم بهم خیانت کرده بود، به همین خاطر احساس کردم راست میگه. یه مدت همه چیز رو انکار کرد و بعد هم تقصیرها رو انداخت گردن اون دختر، اسمش ‘اِستِیسی‘ بود.
خب مثل بقیه زنها، همهی نفرت و خشونتم رو سر استیسی خالی کردم. درحقیقت من هیچوقت باهاش حرف نزدم و دوست پسرم هم تو هر موقعیتی که میشد تحقیرش میکرد.
هرازگاهی وقتی بچه رو میاورد خونهی ما میدیدمش. هر بار که زنگ در رو میزد احساس تنفر میکردم. همیشه سرووضعش مرتب بود حتی با وجود اینکه یه مادر مجرد بود. یه جورایی احساس میکردم غیرقابل دسترسه، انگار از همه بهتر بود.
بدتر از همه اینکه، بخاطر بچه یه ارتباط خاصی با دوست پسرم داشت که من نداشتم، ارتباطی که هربار میومد دم در خونه مثل یه سیلی تو صورتم میخورد.
حسادتم یه هیولا تو وجودم ساخته بود. گوشهگیر شده بودم. یکسال بعد خودم باردار شدم. اصلاً هیجان نداشتم، بجاش یه چیزهایی برام روشن شد. من نمیتونستم با این مرد یه بچه رو بزرگ کنم. اون مرض دروغگویی داشت. چندین هفته نمیتونستم هیچ تصمیمی بگیرم.
باید بچه رو سقط کنم؟ یا سرپرستی بچه رو به کس دیگهای بسپارم؟ تا اینکه یه روز به این نتیجه رسیدم که منم یه مادر مجرد بشم.
یادمه خیلی ترسیده بودم و اولین کسی که تو ذهنم اومد استیسی بود. باخودم گفتم: ‘خدای من! اینهمه مدت از این زن بد گفتم، الان من مثل اون هستم و اونم مثل منه ‘
گوشیم رو برداشتم و بهش پیام دادم. بخاطر همهچیز ازش عذرخواهی کردم و ازش خواستم حمایتم کنه. ۱۱ سال گذشته.
ما هنوز به این میخندیم که چجوری بدسلیقه بودنمون برای انتخاب مرد زندگی باعث شد کنارهم قراربگیریم. استیسی بهترین دوست منه و دخترای ما خودشون رو خواهر میدونن.
اون هم خونهای من، محرم اسرارم و ساقدوشم بوده.
گاهی اوقات به اون سالها فکر میکنم، به وقتهایی که استیسی وارد خونه ما میشد، و به همهی نفرتی که وجودم رو پر کرده بود. الان آغوش اون تنها چیزیه که موقع ناراحتی بهش احتیاج دارم.
گاهی اتفاقات بدی تو زندگی برام افتاده، اما هروقت ناراحتم استیسی میاد سراغم. هر سهشنبه ساعت ۴ عصر زنگ در بصدا درمیاد و وقتی در رو باز میکنم اون پشت در هست و محکم بغلم میکنه.”