- Published on
پروژه ی برادر بزرگ
- Authors
“تازه دوازده سالم شده بود. فکر میکنم پدرم متوجه شد که تو زندگیم به یه نفر احتیاج دارم. پدرم دوتا شغل داشت، بنابراین هیچکس رو نداشتم که حتی باهاش حرف بزنم. مادرم نبود و دوران راهنمایی هم واقعاً افتضاح بود. هیچ دوستی نداشتم و قلدرهای مدرسه خیلی اذیتم میکردن. تا اینکه یه روز وقتی برگشتم خونه دیدم پدرم خونهاس، خیلی تعجب کردم چون معمولاً تا ساعت نه شب سرکار بود. پدرم منو به یه نفر معرفی کرد که من هیچی تصوری نداشتم کیه. گفت اسمش ‘آدام’ هست، ‘برادر بزرگ’ منه و قراره بهم کمک کنه. ولی نمیدونستم این یعنی چی دقیقاً. فکر کردم شاید مثلاً یکی از دوستای پدرم هست. قرار بود فقط ماهی دوبار همدیگرو ببینیم. اما این ملاقاتها بیشتر شد، تقریباً حدود سه بار در هفته. اون تو درسهام بهم کمک میکرد و هر موقع ناراحت بودم میتونستم بهش زنگ بزنم. اون تو کنترل کردن خشمهای ناگهانیم هم بهم کمک کرد. وقتی روز بدی داشتم باهم میرفتیم روی یه پل نزدیک خونهی آدام و یه عالمه سنگ پرت میکردیم تو رودخونه. اون سالها خیلی به من کمک کرد. حتی بعد از اینکه برای همیشه رفت نیویورک، من تونستم دوسال آخر دبیرستانم رو به تنهایی تموم کنم. بهم قول داد اگر همهی نمرههای دیپلمم B بشه، برام بلیط هواپیما میگیره تا برم نیویورک ببینمش. خب من خیلی بهتر درس خوندم. وقتی درسم تموم شد همهی نمراتم A و B بود.”
“تازه مقطع کارشناسیارشدم رو تو ایالت تنسی شروع کرده بودم. یه کم احساس تنهایی میکردم، بنابراین تصمیم گرفتم رابطه خانوادگی واسه خودم پیدا کنم. البته این ایده رو از یکی از قسمتهای سریال ‘بال غربی’ گرفتم. یکی از شخصیتهای اصلی سریال ‘برادر بزرگ’ بود. بنابراین تو گوگل سرچ کردم و دیدم شعبهی شرق ایالت تنسی یکی از قویترین شعبههای این پروژه تو کشور هست. چیزی که منو ترغیب کرد این کار رو انجام بدم این بود که لیست برادرهای کوچیک خیلی طولانیتر از لیست خواهرهای کوچیک بود. اون موسسه یه تست شخصیتشناسی از من گرفت و متوجه شدن شخصیت من با شخصیت ‘براندون’ جوره. براندون به شدت خجالتی بود. نظری نداشتم که باید چیکار کنم. اوایل همش ساکت بودیم و هروقت اون حرف میزد من میگفتم: ‘میفهمم، میفهمم.’ بعد از چند روز بهم گفت: ‘ممنونم که تلاش میکنی منو بفهمی.’ براندون خیلی زود تبدیل شد به بهترین دوست من تو شهر ناکسویل و فکر میکنم منم بهترین دوست اون بودم، تا اینکه بزرگتر شد و دوستای بیشتری پیدا کرد. یکی از بزرگترین اشتراکات ما تو دوستی غذا بود. ما همیشه میرفتیم رستوران ‘شونیز.’ من هنوز عکس اولین باری که اونجا رفتیم رو دارم. براندون نصف بشقابش رو با ژله قرمز پر کرد و نصف دیگهاش رو با ناگت مرغ. من خیلی برای درسهاش وقت میذاشتم. خودم خرخون بودم، بنابراین این کار خیلی برام راحت بود. ما تکالیف خیلی زیادی باهم انجام دادیم. من نمیخواستم اون A بگیره. فقط میخواستم احساس کنه داره بهتر میشه. پیشرفتش تو مدرسه حیرت انگیز بود. حتی تو کلاس هشتم جایزه ‘تحول مثبت’ رو گرفت. اون لحظه برای هر دوی ما خیلی مهم بود. از اون روز تا حالا مسیر طولانی طی کردیم. الان هم داریم دنبال بهترین کالج برای براندون میگردیم.”