HumansLives
Published on

سرطان ، پدرم رو از ما گرفت

Authors

“قبل از اینکه دکترها حتی اسم سرطان رو بیارن مادرم شروع کرد به گریه کردن. ولی پدرم خونسرد بود و خیلی بادقت داشت به حرف‌های دکتر گوش میداد. ولی یادمه چند روز بعد که داشتیم در مورد روشهای درمانی ممکن برای من صحبت میکردیم پدرم یدفعه مثل یه بچه زد زیر گریه. این من بودم که بغلش کردم و بهش گفتم همه چیز روبراه میشه. پدرم بهترین دوستم بود. همه‌ی خانواده دوستش داشتن. همه‌ی بچه‌های فامیل رو لوس میکرد. میذاشت رو شکمش بخوابند و برای تولدهاشون یه ماشین برقی کوچولو بهشون هدیه میداد. از ته دل میخندید و همیشه در حال تعریف کردن جوک و داستان بود. فضای خونمون اینقدر شاد و سرزنده بود که من اصلاً احساس نمیکردم سرطان دارم.

تومور من داشت کوچکتر میشد و معلوم بود اوضاع داره بهتر میشه. چند ماه از درمانم گذشته بود که تب‌های پدرم شروع شد. هر شب تب‌های خیلی شدیدی میکرد. بالاخره وقتی بردیمش دکتر،** معلوم شد یه نوع سرطان بدخیم غدد لنفاوی داره.** میدونستم که بیماریش از من حادتره ولی خیلی در موردش فکر نمیکردم و درمورد احتمال زنده موندنش هم تحقیق نمیکردم. من فقط چهارده سالم بود. هیچوقت فکر نمیکردم همچین اتفاقی ممکنه بیفته.** اصلاً از خودم نمیپرسیدم: ‘من زنده میمونم؟ پدرم زنده میمونه؟’** فقط روی بهتر شدن متمرکز بودم. باهم‌ جلسات شیمی درمانی رو شروع کردیم و به همدیگر روحیه میدادیم. بهم میگفت با سر تراشیده شده‌ مثل مدلها شدم و منم همینو بهش میگفتم. هر وقت که حالت تهوع نداشتم پدرم غذای مخصوص خودشو واسم درست میکرد: خوراک کاری مرغ هندی. قبل از اینکه مریضیش حادتر بشه دستور پخت این غذا رو به هممون یاد داد. یه شب تو آشپزخونه جمع شدیم و اون قدم به قدم همه مراحل رو برامون توضیح داد. خیلی خوشحالم که خواهرم همش رو یادداشت کرد. چون چند ماه بعد پدرم تو آی‌سی‌یو بستری شد. فکر میکنم خانواده‌ام نمیخواستند من بفهمم که چقدر حالش بده. نمیخواستند روند درمان من به خطر بیوفته. واسه همین تا لحظات آخر نذاشتن برم بیمارستان. اون روز کلی داروی آرامبخش بهش داده بودن. دیگه نمیتونست حرف بزنه. به من اجازه ندادن وارد اتاق بشم چون سیستم ایمنی بدنم هنوز خیلی ضعیف بود.اما بهش گفتند: ‘مانی، دخترات اینجان.’ به سختی چشمهاش رو باز کرد. چشمای درشتش رو حتی از پشت شیشه هم میتونستم ببینم. چشمهاش رو بازِ باز کرد.”