HumansLives
Published on

آسایش در زندگی

Authors

“قبل از تولد من پدر و مادرم چندین ‌بار تصمیم گرفتن برگردن کشور خودشون. حتی یکبار مهمونی خداحافظی هم گرفته بودن. اما همیشه لحظه آخر نظرشون رو تغییر داده بودن، چون میخواستن بچه‌ شون زندگی بهتری داشته باشه و در آسایش باشه.زندگی کردن تو آمریکا براشون آسون نبود. پدرم تو کلمبیا کارمند بانک بود، اما اینجا مستخدم شد. تا چهار سالگی من، ما تو اتاق زیرشیروانی یه خونه بزرگ زندگی میکردیم. اون خونه خیلی بزرگ بود و یه سگ رتریور طلایی هم داشت، اما مال ما نبود. پدر و مادر من از بچه‌ها مراقبت میکردن، خونه رو تمیز میکردن و آشپزی میکردن. بالاخره مادرم یه کار حسابداری پیدا کرد و پدرم تو خونه پیش من میموند. مطمئنم دلش میخواست اون هم درآمد داشته باشه، چون فرهنگ مردم ما، فرهنگ هیسپانیک، مردسالارانه.** اما اون تمام وقتش رو برای من صرف میکرد. **

ما میرفتیم کتابخونه، مسافت های طولانی پیاده روی میکردیم و دوچرخه سواری هم میرفتیم. اون به موسیقی علاقه‌ی خاصی داشت. یکی از چیزهایی که رابطه ما رو صمیمی‌تر کرد، یه آلبوم موسیقی بچه‌ها بود، که خواننده اش خانم ‘تیش هینویوسا’، یه خواننده معروف تگزاسی-مکزیکی بود. پدرم اون آلبوم رو از کتابخونه گرفت و کپی کرد، و ما همه آهنگ‌هاش رو حفظ کردیم. ترانه‌هاش ترکیبی از انگلیسی و اسپانیایی بود که پدرم دوستش داشت، چون تلاش میکرد من هردوتا زبان رو بلد بشم.** آرزوی ما این بود که اجرای زنده این خواننده رو ببینیم**، اما پول کافی برای مسافرت نداشتیم و اون هم هیچوقت کنسرتی نزدیک شهر ما نداشت. پدر و مادرم وقتی همسن من بودن کلمبیا رو ترک کردن. اما من الان به جای تمیز کردن خونه دارم روی مدرک کارشناسی ارشدم کار میکنم. من همیشه از خودگذشتگی اونها رو تحسین کردم، اما الان بیشتر از قبل میتونم درک کنم که چقدر سختی کشیدن. چندسال قبل خیلی به یاد قدیما افتاده بودم، بنابراین ‘تیش هینویوسا’ رو تو اینترنت سرچ کردم تا ببینم کجاست و چیکار میکنه. فهمیدم تو یه شهر کوچیک بیرون شهر پیستبورگ کنسرت داره. یه اجرای خصوصی تو یه عمارت قدیمی بود. بنابراین برای خودمون به مناسبت هدیه روز پدر بلیط خریدم. بلیط‌ها رو با یه نامه تو پاکت گذاشتم و سعی کردم موضوع رو به پدرم نگم. فقط بهش گفتم یه شهر هست که من میخوام برم ببینمش. اما فکر کنم وقتی تو راه بودیم متوجه هیجان من شد. واقعاً نمیدونم از کجا فهمید. ما بیشتر از ده سال بود راجع به ‘تیش’ حرف نزده بودیم. اما وقتی فقط نیم ساعت به مقصد مونده بود، پدرم درحالیکه یه لبخند بزرگ روی صورتش بود برگشت سمت من و گفت: ‘تیش؟'”