HumansLives
Published on

متفاوت بودن حس خوبی نبود ..

Authors

“خیلی از اون خاطرات رو از ذهنم پاک کردم. اما یادم میاد که زنگ‌های تفریح برام یه کابوس بود. مادرم بعدها بهم گفت که گاهی اوقات بین درخت‌ها مخفی میشده و وقتی میدیده من تنها نشستم، گریه میکرده. تشخیص بیماری من ‘اختلال سکوت انتخابی’ بود. وقتی دور و برم شلوغ بود انقدر مضطرب میشدم که از لحاظ فیزیکی قدرت صحبت کردنم رو از دست میدادم. احساس میکردم یه سنگ توی گلوم هست و مثل وقتی که آدم داره غش میکنه، صداهای اطرافم نامفهوم میشد برام. ممکن بود فقط تو مدرسه این اتفاق بیوفته. من تنها دانش آموزی بودم که همیشه به همراه احتیاج داشتم. تنها کسی بودم که موقع حضور و غیاب حرف نمیزد و فقط دستش‌ رو بلند میکرد. متفاوت بودن حس خوبی نبود. اما پدر و مادرم هرکاری میتونستن انجام دادن تا اون حسِ بد رو در من از بین ببرن. هر شب قبل از اینکه بخوابم مادرم بهم میگفت: ‘تو بچه‌ی فوق‌العاده ای هستی و من خوشحالم که مادر تو هستم.’

وقتی تو مدرسه جشن هالووین برگزار شد، مادرم میدونست که اگر تنها برم بهم استرس وارد میشه. بنابراین لباس میکی موس پوشید و تمام مدت کنارم بود. اون همیشه حواسش به احساسات من بود. اما اون یه وکیل بود بنابراین همیشه حواسش به این موضوع هم بود که به حقوق من احترام گذاشته بشه. مادرم میدونست که لایحه‌ی آموزش افراد معلول متعهد به ارائه آموزش مناسب و رایگان برای معلولین هست. و این دقیقاً چیزی بود که برای من میخواست. وقتی دبستانی‌ بودم یکبار کل مدرسه رو تعطیل کرد تا به همه‌ی کارکنان آموزش بده چه جوری از من سوال‌هایی بپرسن که جوابش ‘بله یا خیر’ باشه که من بتونم در جواب فقط سرم رو تکون بدم. اون میخواست من تو کلاس‌های اصلی شرکت کنم و آموزش‌های اصلی رو ببینم تا از بقیه عقب نیوفتم. وقتی رفتم کلاس پنجم میتونستم حرف بزنم. این اتفاق ناگهانی نبود. بلکه کم‌کم تونستم اعتماد به نفسم رو بیشتر کنم. دوستای بیشتری پیدا کردم و تو دبیرستان عضو گروه‌های بحث آزاد شدم. اخیراً از دانشگاه کورنل فارغ‌التحصیل شدم. پایان‌نامه کارشناسی ارشدم در مورد حقوق معلولین بود و جلسه دفاعم رو بصورت شفاهی برگزار کردم. تمام این‌ها بخاطر وجود مادرم ممکن شد. اون همیشه کنار من بود. ژانویه گذشته آزمون دانشکده حقوق دادم و با وجود اینکه آزمونم پنج ساعت طول کشید، مادرم تو سالن منتظر موند و به محض اینکه اومدم بیرون محکم بغلم کرد. وقتی ازش پرسیدم چرا اونجا مونده گفت: ‘نمیدونم. فقط دلم میخواست اگر به چیزی احتیاج داشتی اینجا باشم.’