HumansLives
Published on

تجربیات فرزندخواندگی

Authors

” یه روز قبل از شروع سال آخر دانشگاه فهمیدم که باردارم. پدر و مادرم منو بردن پیش یه وکیل که با مراحل پرونده‌های فرزندخواندگی آشنا بشیم. اون به ما یه جعبه پر از پوشه‌ها و عکس‌های خانواده‌هایی که میخواستن فرزندخوانده بگیرن نشون داد. من ماه‌ها اون پرونده‌ها رو بررسی کردم اما احساس میکردم یه چیزی درست نیست. حتی نمیدونستم دنبال چی میگردم. شاید دنبال خودم تو ده سال آینده میگشتم، کسی که بتونه همونجوری که من آرزوش رو دارم پسرم رو بزرگ کنه. تنها چیزی که میدونستم این بود که دلم میخواست اون خانواده اجازه بدن پسرم رو ببینم و یه بخشی از زندگیش باشم.**اما اون زمان این نوع فرزندخواندگی زیاد مرسوم نبود. خانواده‌ها فقط عکس بچه رو میفرستادن، اون هم نه زیاد. **من بخاطر اینکه دلشون میخواست بچه‌ شون فقط متعلق به خودشون باشه سرزنششون نمیکنم. اما بعضی وقتا اینجوری به نظر میرسه که همه تمرکز روی بچه هست. از لحاظ روحی به شدت داشتم آسیب میدیدم و همه ازم توقع داشتن طبق قوانین عمل کنم.اما کتی و تام مثل بقیه نبودن. وقتی اومدن خونه ما، حسشون متفاوت از بقیه بود.

کتی مدام میگفت: ‘ممنونم که پرونده ما رو بررسی کردین.’ گفت که تعداد زیادی سقط داشته. سعی نمیکرد مذاکره کنه. بلکه برعکس بود، اجازه میداد من درخواست‌های بیشتری مطرح کنم. وقتی ازش پرسیدم آیا میتونم بیام به پسرم سربزنم، گفت: ‘من دوست دارم تو پرستارش باشی.’ و وقتی پرسیدم میتونم روزهای تولدش ببینمش، گفت: ‘به نظرم یه شام خانوادگی ترتیب بدیم.’ همش میگفت: ‘هر جوری تو راحتی،’ و برای اولین بار احساس کردم من هم دارم دیده‌ میشم.روز بعدش به کتی زنگ زدم و ازش پرسیدم پسرم رو به فرزندخواندگی قبول میکنه یا نه. طی چند هفته بعد از اون، ما خیلی باهم وقت گذروندیم. یه کم راجع به بچه حرف زدیم، اما بیشتر راجع به نگرانی‌ها، برنامه‌ها و امیدهای من حرف میزدیم.‘ایدن’ یکماه زودتر بدنیا اومد و کتی با مهربونی کارهای مربوط به زایمان رو انجام داد. تمام مدت حواسش بود که من راحت باشم و نگران نشم. به محض اینکه ایدن بدنیا اومد و روی سینه من گذاشتنش، بهشون گفتم: ‘لطفاً بدینش به مادرش.’ قبل از اینکه ببرنش، کتی گذاشت من ایدن رو بذارم تو ماشین و کمربند رو ببندم. بوسیدمش و واقعاً قلبم به درد اومد.اما خیالم هم خیلی راحت بود. ولی بعد به خاطر این آرامش خاطر عذاب وجدان گرفتم. این کار رو واقعاً به خاطر بچه‌ام انجام داده بودم؟ یا میخواستم خودم رو خلاص کنم؟” “کتی و تام به همه‌ی قول‌هاشون عمل کردن. ایدن رو میاوردن تا دوست‌های منو ببینه، برای جشن فارغ‌التحصیلی من اومدن، حتی روز قبل از جشن که لباس پوشیده بودیم و عکس میگرفتیم هم اومدن.پاییز که شد من رفتم کالج و دیگه زیاد نمیدیدمشون. سعی میکردم درسال چندبار ایدن رو ببینم. اما خودم هنور بچه بودم و فکر میکردم کاری نیست که من بخوام انجامش‌ بدم. وقت و فضای بیشتری برای خودم احتیاج داشتم. اما کتی همیشه جای منو خالی میگذاشت. حتی وقتی برنامه‌ها رو کنسل میکردم، ذره‌ای منو خجالت نمیداد. به جاش سعی میکرد به روش خودش نشون بده که درک میکنه. مدام برام پیام میفرستاد: ‘تو خوشگلی، به اندازه کافی خوبی، و من دوستت دارم.’ احساس میکردم اگه بیست سال هم ناپدید بشم، بعد که برگردم باز هم منو میپذیرن. اینا باعث شد به شدت بهش اعتماد داشته باشم، همونقدری که اون به من اعتماد داشت. ما به همدیگه اطمینان داشتیم. زندگی مشترک کتی و تام عالی نبود. البته تو پرونده‌شون عالی به نظر میرسید اما اونها مثل بقیه مشکلاتی داشتن. و کتی هیچوقت سعی نمیکرد اونها رو از من مخفی کنه. هیچوقت نیاز نداشت بی‌نقص به نظر برسه. و اینکه اون انقدر راحت با ایرادها و نقص‌های خودش کنار اومده بود، باعث میشد من هم با خودم راحت باشم. کتی پسرمون رو به یه مرد جوان قوی، باهوش و متواضع تبدیل کرد. اما به من هم کمک کرد تا بزرگ بشم، بخش زیادی از عزت نفسم رو مدیون اون هستم.من الان سه تا بچه دارم، و مادر بودن باعث شده خیلی از احساساتم خودشون رو بروز بدن. با احساسات دردناکی که برای مدت زیادی نادیده‌شون گرفته بودم مواجه شدم، با همه‌ی ناراحتی‌ها و غصه‌هایی‌ که بخاطر رها کردن ایدن داشتم.اما من خوش‌شانسم چون میتونم با کتی در این مورد حرف بزنم. میتونیم گاهی کنار هم بشینیم و من بهش بگم که بخاطر فرزندخواندگی پشیمونم. معنیش این نیست که من کتی رو دوست ندارم، اینو نمیگم، حقیقت نداره، فقط منظورم اینکه گاهی احساس پشیمونی میکنم. من همیشه حواسم به حرف‌هایی که میزنم هست، چون نمیخوام آزارش بدم. اما اون هیچوقت حالت تدافعی نمیگیره و این حرف‌ها بهش برنمیخوره. هیچوقت نمیگه: ‘اگر اون تصمیم رو نمیگرفتی، من نمیتونستم بچه داشته باشم.’ اون فقط گوش میده و بعد بهم میگه که چقدر ازم ممنون هست. نه به خاطر چیزی که بهش دادم، نه به خاطر بچه. میگه: “میسی، من به خاطر وجود خودت ممنونم.’