HumansLives
Published on

احساس زندگی

Authors

“احساس میکردم مجبورم یه چیزایی رو به پدر و مادرم ثابت کنم. من بدون تایید اونها به مدرسه هنر رفتم و میخواستم بهشون نشون بدم که انتخاب درستی کردم. بنابراین به هر روش ممکن سخت کار کردم. هرسال برای گرفتن بورسیه تلاش کردم. یه سری شغل‌های نیمه ‌وقت داشتم، کارهای داوطلبانه انجام میدادم، و یه عالمه فعالیت فوق برنامه داشتم. درحقیقت از اینکه سرم شلوغ بود لذت میبردم، گرچه خیلی خسته کننده بود. بهم حس زندگی میداد، احساس میکردم دارم رشد میکنم ، خودم رو میسازم، پیشرفت میکنم و تو این مسابقه یه بازنده نیستم. رو به جلو حرکت میکردم.اما در تمام اون مدت اوضاع جسمیم داشت بد میشد. اول مدام احساس خستگی داشتم و بعد شروع کردم به وزن کم کردن و بعد مریضی‌های جزئی مثل سرماخوردگی، آنفلوآنزا، و مشکلات گوارشی اومد سراغم. همیشه داروهام همراهم بود. و بعد پارسال تشخیص دادن سرطان تیروئید دارم. قابل ‌درمان بود و عمل جراحیم خوب پیش رفت، اما برای اولین بار مجبور شدم به مرگ فکر کنم. فکر میکردم از مُردن نمیترسم اما قبل از عمل جراحیم وحشت کرده بودم. فهمیدم دلم نمیخواد بمیرم، برای مردن خیلی جوان بودم.بنابراین الان میخوام استراحت کنم.** فقط دلم میخواد سلامتیم رو به دست بیارم**. دوباره برگشتم پیش پدر و مادرم وبرنامه‌ ام برای امسال اینکه هیچ برنامه، تکلیف و پیشرفت شخصی نداشته باشم. هیچی. این برام کاملاً بدون دردسر هم نیست. بعضی وقت‌ها مضطرب میشم، انگار من بی‌حرکت ایستادم و دنیا بدون من داره پیش میره. بقیه دارن یه کارایی انجام میدن: درس میخونن، پول درمیارن، یا آینده شغلی‌شون رو میسازن. اما من نه، من فقط وجود دارم.”