- Published on
تصمیم سخت
- Authors
“وقتی برای اولین بار موضوع رو به مادرم گفتم، داشتم به شدت گریه میکردم. ده دقیقه طول کشید تا حتی شروع به حرف زدن بکنم. وقتی بالاخره موضوع رو مطرح کردم، مادرم گفت باید بیشتر راجع بهش فکر کنم و اینکه شاید من هنوز کاملاً از چیزی که میگم مطمئن نیستم. بعد از اون هم جوری برخورد کرد انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده، و دیگه اصلاً راجع به اون موضوع حرفی نزد. چند هفته بعد دوباره سعی کردم قضیه رو پیش بکشم، ولی چیزی گفت که قلبم به درد اومد. نمیدونم واقعا منظورش این بود یا نه، ولی بهم گفت مجرد موندن هیچ ایرادی نداره، و اسم چند نفر از اقوام رو گفت که هیچوقت ازدواج نکرده بودن. این باعث شد فکر کنم مادرم ترجیح میده من مجرد باشم، ولی همجنسگرا نه. تصمیم گرفتم تحت فشار قرارش ندم. نمیخوام باعث بشم تو خانواده دعوا و درگیری ایجاد بشه. دلم نمیخواد خانوادهام موضوع رو با کلیسا درمیون بذارن. بنابراین تو ذهنم شروع کردم به ساختن داستانهایی در مورد روابطی که به هر دلیلی غیرممکن هستن. سعی کردم رو ایرادات خودم تاکید بیشتری کنم: من خیلی متزلزلم، خیلی حسودم و خیلی سلطهگرم. هیچکس از من خوشش نمیاد. اینجوری، فکر کردن به این موضوع برام راحتتر میشه. انگار من چیز خاصی رو از دست نمیدم. چون اینجوری به خودم میگم حتی اگر من میتونستم با کسی رابطه داشته باشم، هیچکس دلش نمیخواست با من باشه.” (هنگ کنگ)