- Published on
نویسنده داستان هایی مهمتر از خودم شدم
- Authors
“اون اولین کسی بود که اسم منو بصورت کامل صدا میکرد. حتی خانواده ام هم اسم مستعار منو صدا میکردن ‘صِفی.’ اما خانم هارت همیشه میگفت: ‘صِفورا وُلدو.’ وقتی آدم کلاس دوم باشه این موضوع خیلی براش اهمیت داره. برای اولین بار فکر کردم که: ‘ صفورا ولدو کیه؟’ یه روز خانم هارت به همهی بچههای کلاس** یه موضوع انشاء داد: ‘آخر هفته خود را چگونه گذراندید؟’** یا یه چیزی تو این مایهها. من یه داستان خیلی طولانی از وقتی که صندلیِ مادرم رو شکسته بودم نوشتم، یه صندلی با ارزش که مادرم همیشه تو پلاستیک نگهش میداشت. خانم هارت از ۴ نمره بهم ۴ داد. بعد نوشته ی منو گذاشت روی پروژکتور تا روی تابلو نشونش بده. وقتی اون رو برای همهی کلاس خوند، به شدت احساس قدرت کردم چون نویسنده اون بودم. برای اولین بار فهمیدم که نوشته هام میتونن ارزشمندتر از یه تکلیف مدرسه باشن. میتونستم داستانی خلق کنم که از خودم مهمتر باشه. عاشق نوشتن شدم و شروع کردم به نوشتن کتابهای کوچک. خانم هارت همیشه تشویقم میکرد. اشتباهات نگارشیم رو تصحیح میکرد و بهم ایده میداد. اما همیشه بهم میگفت که نویسنده ی خوبی هستم. آخر همون سال ما از اونجا اسباب کشی کردیم. من آدرس جدیدمون رو به چندتا از معلم هام دادم، اما خانم هارت تنها کسی بود که برام نامه نوشت. یادمه وقتی نامه اش به دستم رسید شگفت زده شده بودم.** اون مثل یه همسن برام نامه مینوشت و همیشه هم اسم کاملم رو تو نامه میاورد.** ما چندین سال برای هم نامه مینوشتیم، نه بصورت مداوم، مثلاً یک یا دوبار در سال. اما کل دوران دبیرستانم رو برام نامه نوشت. نمیدونستم چجوری وقت میکنه.