HumansLives
Published on

من شهامت ترک کردنش رو ندارم ..

Authors

“ما پنج ساله با هم هستیم. من یه ازدواج، یه خانواده و یه زندگی کامل میخواستم‌. اما همسرم‌ آمادگی‌ اینو نداشت که بچه‌‌دار بشیم. بنابراین فکر میکنم دلش میخواست من بچه رو سقط کنم. میگفت من با نگه‌داشتن‌ بچه دارم زندگی اون رو کنترل میکنم. از اونجور‌ آدم‌هایی‌ نیس‌ که بخواد بچه‌‌اش‌ رو طرد کنه، بنابراین فکر میکنه من مجبورش کردم. اولش به نظر می‌رسید که قصد داره پدر خوبی بشه. به همه‌ی‌ دوستاش جریان‌ بارداری من رو گفت. منو میبرد رستوران و یه مسافرت کوتاه باهم رفتیم. اما همه‌چیز خیلی سریع تغییر کرد. اوضاع وحشتناک نبود، اما نمیتونم‌ بگم چه احساسی داشتم. زیاد بیرون میرفت و منو‌ قبل از خواب نمی‌بوسید‌‌. پسرمون الان هفده‌ماهه‌اس‌. ما هنوز هم زیر یه سقف زندگی میکنیم اما بخاطر‌ بچه‌اس‌. ما هیچ رابطه‌ای‌ با هم نداریم و خیلی کم حرف میزنیم‌. رابطه‌اش‌ با پسرمون‌ خیلی خوبه، باهم بازی میکنن و بهشون خوش میگذره. ولی ما یه خانواده‌ سه نفره‌ نیستیم.‌ اون میگه: ‘انقدر تو همه چی اصرار نداشته باش، بذار هر اتفاقی میخواد بیوفته.’ اما الان هجده ماه گذشته و هیچ اتفاق خاصی نیفتاده. اون هیچوقت‌ دلش نمیخواد راجع به رابطمون‌ حرف بزنیم. میدونم که باید ترکش کنم، اما شهامتش‌ رو ندارم‌. چون همیشه دلم میخواست باهمدیگه‌ بچمون‌ رو بزرگ‌ کنیم.”