- Published on
من شبیه خودمم
- Authors
“تو خونهی ما همیشه جوِ بدی بود. از لحاظ روحی، فیزیکی و جنسی مورد سوءاستفاده قرار میگرفتیم. وقتهایی که پدرم خونه بود من خودمو تو اتاق حبس میکردم و سعی میکردم تا جاییکه میشه ساکت باشم. شش ساله بودم که بالاخره همراه مادرم فرار کردیم، اما اون حس سوءاستفاده با من باقی موند. تو مدرسه هیچ دوستی نداشتم و به هیچکس نمیتونستم اعتماد کنم. خاطرات اون روزها مثل یه زخم سر باز بود. اما وقتی چهارده سالم شد مادرم گفت ما میتونیم برای از بین بردن این حس یه کاری کنیم. ازم پرسید حاضرم تو دادگاه شهادت بدم یا نه و من موافقت کردم. محاکمه دوسال بعد تو پایگاه نظامی پدرم انجام شد. ده سال بود که ندیده بودمش. وکیلها بهم گفتن مجبور نیستم برای شهادت دادن تو دادگاه حاضر بشم، اما فکر میکردم باید باهاش روبرو بشم، فقط برای اینکه نشون بدم دیگه ازش نمی ترسم. وقتی وارد دادگاه شدم اون نشسته بود. دستم رو روی انجیل گذاشتم و به پدرم خیره شدم. یه لحظه ترس وحشتناکی تمام وجودم رو گرفت. انگار دوباره بچه بودم. اما من بهش غلبه کردم و شهادتم رو دادم. احساس میکردم بار سنگینی از دوشم برداشته شده. اون به ده سال حبس محکوم شد. من به زندگی ادامه دادم و به پدرم فکر نمیکنم. وقتی بزرگ شدم خیلی شبیهِ پدرم شدم. حتی بعضیها فکر میکنن من پدرم هستم. من اون نیستم. من خودمم. من جوری زندگی کردم که شبیه اون نباشم.” شما میتوانید سایر داستان های زندگی آدمها را دنبال کنید و یا برای ارسال داستان زندگی خودتان با ما در تماس باشید.