HumansLives
Published on

دختر رویاهای من

Authors

“امروز سالگرد آشناییمون هست. ما همیشه به راجع‌ به این حرف میزنیم که** چقدر خوش ‌شانس بودیم که آدم رویاها مون‌ رو پیدا کردیم**. اون شب من اصلاً قرار نبود به اون کافه برم. برنامه‌ مون این بود که فردا صبح با دوستام بریم به یه مسابقه گلف، بنابراین میخواستیم زود بخوابیم. اما لحظه‌ ی آخر تصمیم گرفتیم بریم یه جا، نوشیدنی بخوریم و زود برگردیم.دوستام هر کدوم یه جوری مشغول بودن، به همین خاطر من رفتم تا تو کافه یه گشتی بزنم. و** یه دختر رو دیدم که داشت میدرخشید**، مطمئنم زیر یکی از چراغ های کافه نشسته بود. باید میرفتم سراغش. رفتم طرفش و یه چیزی مثل:** ‘میخوام از فرصت استفاده کنم و خودم رو به شما معرفی کنم.’** گفتم.بعد داشتم سعی میکردم یه وجه اشتراکی برای صحبت کردن پیدا کنم. ولی بهترین چیزی که تونستم پیدا کنم این بود که اون و دختر خاله‌ ی دوست من به یه انجمن خیریه میرفتن.تقریباً ربع ساعت با هم حرف زدیم، انقدر تو کافه صدا زیاد بود که مجبور بودیم به طرف هم خم بشیم تا صدای همدیگه رو بشنویم و یه لحظه گونه‌ هامون به هم برخورد کرد.دوستام به خاطر این حرف من رو میکشن، اما یادمه اون موقع به این فکر میکردم که لطیف ترین پوست دنیا رو داره. آخر صبحت‌ها مون شماره‌ ام رو بهش دادم. واقعاً توقع نداشتم بهم زنگ بزنه. اما فرداش ماجرا رو برای مادرش تعریف کرده بود و مادرش گفته بود: ‘بهش زنگ بزن. مجبور که نیستی باهاش ازدواج کنی.'”