- Published on
هیچوقت فکر نمیکردم یه دروغگو بشم
- Authors
“اون زمانها که نمیتونستیم آلمان شرقی رو ترک کنیم، تنها خارجیهایی که میتونستیم ببینیم دانشجوهای بینالمللی دانشگاهمون بودن. اما ارتباط برقرار کردن با اونا ممنوع بود. این یه قانون بود. اون پسر دانشجوی حقوق بود، ویتنامی بود و هفت سال از من بزرگتر بود. حتی همین الان هم راجع به اینکه اولین بار همدیگرو کجا دیدیم دعوا میکنیم، اما من مطمئنم تو صف غذا بود. اون خیلی خوشگل بود، مخصوصاً چشماش. یه غم خاصی تو چشماش بود. در زمان جنگ راننده کامیون بوده و بمباران و خرابیها و اجساد زیادی دیده بود. اما قسمتی از روحش هنوز لطیف و مهربون بود و میتونست عاشق بشه. ما مخفیانه همدیگه رو میدیدیم. من از پنجره یا در پشتی رفت و آمد میکردم و رو یه تشک کف اتاق من تو خوابگاه میخوابیدیم. اگه کسی ما رو باهم میدید، اون رو از آلمان اخراج میکردن. هیچوقت فکر نمیکردم بتونم یه دروغگو باشم، اما واسه بقیه خیلی داستان سرهم میکردم. حتی از دوستام هم همه چیز رو مخفی میکردم. به نظر میومد داستان ما یه داستان عاشقانه موقتی باشه. اون مجبور بود بعد از فارغالتحصیلی به کشورش برگرده، بنابراین همیشه فکر میکردیم همه چیز به زودی تموم میشه. اما بازهم برای تمدید ویزا اقدام میکردیم، تا اینکه بالاخره یه روز پلیس به آپارتمان ما اومد. من با ناامیدی آخرین تلاشم رو کردم. یه نامه ب یه نویسنده آلمانی نوشتم که میدونستم ارتباطات سیاسی داره. همه داستانمون رو براش تعریف کردم و ازش خواستم کمکمون کنه. دقیقاً قبل از کریسمس جواب نامهام رو داد. نوشته بود که ترتیب همه چیز رو داده. با دوستاش تو کمیتهی اجرایی حزب کمونیست صحبت کرده بود و اونا به همسرم اجازه دادن تو آلمان بمونه.” (برلین، آلمان)