- Published on
پدربزرگ دوست داشتنی
- Authors
“مادرم گفت: “وال میخواد یه چیزی بهت بگه.” من روی پلهها نشسته بودم و گریه میکردم. پدرم همون لحظه متوجه شد که من باردارم. داد و هوار نکرد، هیچی نگفت. فقط شروع کرد به راه رفتن. اما من میدونستم به چی داره فکر میکنه: من هجده سالم بود و تنها دخترش بود و فکر میکرد بچهدار شدن زندگیم رو خراب میکنه. بالاخره وقتی وایساد بهم گفت: میتونی یا بچه رو سقط کنی یا از این خونه بری. همونجا بود که فهمیدم هیچکس قرار نیست کمکم کنه. از پول تو جیبی که میگرفتم شروع کردم به پسانداز کردن برای لباس و وسایل مورد نیاز. اما نمیدونستم وقتی بچه به دنیا اومد قراره چیکار کنم. پدرم باهام حرف نمیزد، حتی بهم نگاه هم نمیکرد. اون هیچوقت نمیتونست احساساتش رو ابراز کنه. وقتی خیلی بچه بوده مادرش رو از دست میده. زندگی خیلی سختی داشته. به ظاهرش که نگاه میکردی به نظر میرسید اهمیتی نمیده، اما مادرم میگفت هرشب با گریه میخوابه. بعد از چند هفته دلش به رحم اومد. ازم خواست سونوگرافی رو بهش نشون بدم. نه اینکه خیلی اتفاق خوشحالکننده ای باشه، ولی حداقل دلش خواست که اونو ببینه. روزی که قرار بود سزارین کنم، پدرم تمام طول روز رو مشروب خورد، کاری که به ندرت انجام میده. وقتی داشتم میرفتم بیمارستان اون کاملاً مست بود. مادرم فقط بهش نگاه کرد و سرشو تکون داد. من پنج روز بعد از تولد پسرم تو بیمارستان موندم، و پدرم هر روز به عیادتم اومد. برام غذا میاورد و گاهی ساعتها پسرم رو بغل میکرد. وقتی برگشتم خونه دیدم برام یه نامه نوشته و روی تختم گذاشته. من فقط دوبار تو زندگیم اون نامه رو خوندم، چون هر بار میخونم به شدت گریه میکنم. اما اون بخاطر رفتارش عذرخواهی کرده بود و گفته بود اوضاع روبراه میشه.