HumansLives
Published on

وفاداری در عشق

Authors

“چهار سال موضوع رو از من مخفی کرد. تمام اون مدت فکر میکردم عاشق منه. همیشه بهم میگفت: ‘من عاشقتم. دلم میخواد همیشه کنار تو باشم.’ و به نظر میرسید خیلی براش مهم باشم. ازم میپرسید چی میخونم، چی یاد گرفتم و به چی فکر میکنم. ما در مورد آینده مشترکمون حرف میزدیم. من خیلی خوشحال بودم، دنیا به نظرم زیبا میومد. تا اینکه یه شب که داشتیم شام میخوردیم، تلفنش زنگ خورد. به صفحه گوشیش نگاه کرد و فوراً گذاشتش کنار. یه چیزی مشکوک بود، به همین خاطر ازش خواستم تلفن رو جواب بده. اما اون قبول نکرد و همون موقع من موضوع رو متوجه شدم. چندین روز تحت فشار گذاشتمش تا بالاخره به همه چیز اعتراف کرد. تمام ایمیل‌هاش رو چک کردم، هرچیزی به من گفته بود به اون هم گفته بود، کلمه به کلمه. همش دروغ بود. اونها حتی باهم مسافرت هم رفته بودن، درحالیکه به من گفته بود میره سفر کاری. دنیای من درهم شکست. الان چندساله که با کسی قرار نذاشتم. خیلی از چیزهایی که قبلاً برام مفهوم داشتن، الان بی‌معنی شدن. دیگه نمیدونم ‘وفاداری’ و ‘تعهد’ یعنی چی. حتی دیگه نمیتونم از کلمه ‘عشق’ استفاده کنم. قبلاً همیشه میگفتم، مثلاً: ‘من عاشق فلان چیز هستم، من عاشق اینم که فلان کار رو انجام بدم.’ الان به جاش میگم: ‘من دلم میخواد فلان کار رو انجام بدم.’ یا مثلاً از کلمه ‘خوشحال’ استفاده میکنم. مثلاً میگم: ‘از بودن با تو خوشحالم.’ اما از ‘عشق’ هرگز استفاده نمیکنم. چون دیگه نمیدونم معنیش چی میشه.” (هنگ‌کنگ)