- Published on
زندگیم بی ثبات و بهم ریخته است
- Authors
“تمام خاطرات بچگی من از مادر الکلیام هست. ما تو یه محله خیلی فقیرنشین زندگی میکردیم. هیچوقت تو خونه غذا نداشتیم و برق رو از خونهی همسایهها میدزدیدیم. اوضاع انقدر بد بود که وقتی من پنج سالم بود پدرم حضانت ما رو به عهده گرفت، البته پیش اون هم شرایط خیلی بهتر نبود.اون همیشه دوست دخترهاش رو به ما ترجیح میداد. ما خیلی اسباب کشی میکردیم. در تمام اون مدت مادرم وقتی مست بود به من پیام میداد.** بهم میگفت دختر نفرتانگیزیام و بخاطر اینکه رهاش کرده بودم سرزنشم میکرد. **دوران بچگی من خیلی فراز و نشیب داشت و من همیشه دنبال ثبات میگشتم.هر چی بیشتر روابط پدر و مادرم با آدمهای دیگه رو میدیدم، بیشتر دلم میخواست یه قسمتی از اون روابط باشم. پارسال دوباره برگشتم پیش مادرم. کمکش کردم صورتحسابهاش رو پرداخت کنه و براش غذا میخریدم. صبحها بیدارش میکردم تا به مصاحبههای کاریش برسه. اما همشون افتضاح بودن چون مادرم همیشه مست بود.ولی میدونستم که به من احتیاج داره و این یه جورایی بهم انگیزه میداد. واقعا نمیدونم دارم با زندگیم چیکار میکنم، کی هستم یا میخوام کی بشم. اما وقتی یکی بهم وابسته باشه، حداقل انگیزه میگیرم. همهی روابطم همینجوری بوده. به سمت آدمهای بیاعتماد به نفس کشیده میشم. و کاری میکنم که احساس تنهایی کنن و بیشتر به من وابسته بشن. و اگر سعی کنن ازم دور بشن، از احساساتم استفاده میکنم تا بهشون عذاب وجدان بدم.این اخلاق به شدت سمی هست. اما من از آدمهای کاربلد یادش گرفتم.“