- Published on
روایت زندگی عاشقانه یک ناشنوا
- Authors
“یکی از اولین خاطراتی که یادم میاد مربوط به زمانی هست که توی جعبه شنی تو مدرسه مینشستم و بقیه بچهها رو نگاه میکردم که با هم بازی میکردن. میدیدم که دهنهاشون تکون میخوره اما نمیتونستم بشنوم که راجع به چی حرف میزنن. به نظر میرسید خوشحالن، با ناامیدی دلم میخواست برم باهاشون بازی کنم اما انگار ناشنوایی من باعث شده بود تو یه قفس شیشهای باشم. هیچوقت نتونستم مثل بقیه آدمها حرف بزنم. هر وقت هم تلاش میکردم ارتباط برقرار کنم، خیلی زود نادیده گرفته میشدم. تو زنگهای تفریح تنها مینشستم و کتاب میخوندم، چون تماشای بازی کردن بچهها آزارم میداد. تو دبیرستان یه مترجم داشتم که پیشبینی کرد من هیچوقت ازدواج نمیکنم. اون میگفت افراد معلول سربارِ آدمهای عادی هستن. این حرف برای اون یه اظهارنظر ساده بود اما من هیچوقت فراموشش نکردم. چندتا رابطهی کوتاه مدتی هم که داشتم این باور رو تقویت کردن. هیچکدوم از پسرهایی که باهاشون قرار گذاشتم زبان اشاره رو یاد نگرفتن، حتی سعی هم نکردن که یاد بگیرن. فکر میکنم قرار گذاشتن با یه دختر ناشنوا فقط یه تجربهی جدید بود براشون و نه چیز دیگه. هر بار که رابطههام بهم میخورد از قبل بیشتر احساس تنهایی میکردم.