- Published on
شرایط یتیم خانه در زمان نسل کشی روآندا
- Authors
“من این یتیم خانه رو از پدرم به ارث بردم. اونموقع بیست سالم بود. آرزوهای دیگهای برای زندگیم داشتم، اما این مسئولیت بهم تحمیل شد. وقتی پدرم از دنیا رفت بهم التماس کرد: ‘داماس، خواهش میکنم این بچهها رو رها نکن.’ بنابراین بهش قول دادم هرگز این کارو نمیکنم. وقتی نسلکشی تو سال 1994 شروع شد، چند سال از مدیریت من گذشته بود. سی و سه سال داشتم، تازه ازدواج کرده بودم و یه بچهی یکساله داشتم. وقتی خبر ترور رئیس جمهور رو شنیدم، فورا رفتم سراغ بچهها تا آرومشون کنم. تیراندازیها شروع شده بود. اونموقع حدود 65 تا بچه اینجا بودن. تعداد زیادیشون توتسی بودن. به کارکنان گفتم هیچکس حق نداره از یتیم خانه بره بیرون. با گذشت زمان آدمهای بیشتری میومدن اینجا. من بین مردم بخاطر کمک کردن به بقیه معروف بودم. بنابراین همه میومدن اینجا تا مخفی بشن. همسایههاشون تبدیل به دشمنانشون شده بودن. خیلیهاشون تحت تعقیب آدمکشها بودن. میدونستم مجازات کسانی که توتسیها رو مخفی کنن مرگ هست، اما دلش رو نداشتم بهشون جواب رد بدم. بنابراین همه رو دعوت میکردم داخل. فکر میکردم: ‘ما یه سری موسسات تو این کشور داریم. سازمان ملل اینجاست. خطر خیلی زود از بین میره.'”
“طی چند روز بعد اوضاع بدتر شد. اطرافمون بمب مینداختن. خیابونها پر از سروصدا بود. آدمکشها وقتی داشتن مردم رو تعقیب میکردن آواز میخوندن و فریاد میکشیدن. همهی بچهها ترسیده بودن. ما نمیتونستیم حقیقت رو ازشون مخفی کنیم چون میدونستن چه اتفاقی داره میوفته. بعضی از بچهها که از بیرون اومده بودن شاهد کشته شدن پدر و مادرهاشون بودن. حتی بچههای کوچیک هم میدونستن چجوری بگن: ‘منو نکش. من توتسی نیستم.’ پسرهای نوجوان مخصوصاً خیلی آسیب پذیر بودن. ما اونها رو روی سقف مخفی میکردیم. دور یتیم خانه حصار نداشت، بنابراین چیزی نبود که از ما محافظت کنه، فقط یه ردیف درخت. هر روز شبه نظامیا میومدن تا قربانیهاشون رو پیدا کنن. من میومدم اینجا، دم در، و سعی میکردم با غذا دادن بهشون رشوه بدم. بهشون میگفتم: ‘میدونم که خانوادههاتون گرسنه هستن. اینا رو بگیرید و از اینجا برید.’ خوشبختانه من یه کانتینر پر از فرنی، ذرت، حبوبات و بیسکوئیت داشتم. اما خبر خیلی زود همه جا پیچید. آدمکشها به همدیگه میگفتن: ‘اگر به داماس بگی که میخوای بچههای یتیم خونه اش رو بکشی، بهت غذا میده.’ بنابراین تعداد زیادتری از آدمکشها به اینجا میومدن، و درخواست هاشون هم بیشتر شد. به همین خاطر ذخیرهی غذاییمون خیلی زود ته کشید. و مردم باز هم میومدن اینجا. درنهایت 400 نفر تو این یتیم خانه مخفی شده بودن. مثل ساردینهای تو یه قوطی کنسرو شده بودیم. نه غذا داشتیم، نه آب، نه برق، و نه زندگی.” “بغرنجترین مشکل ما آب بود. دولت سهمیه آب ما رو قطع کرده بود. و تعداد ما انقدر زیاد بود که گرما غیرقابل تحمل بود. وقتی پارچهای آب رو میاوردیم، بیش از صد لیتر آب تو کمتر از یک دقیقه مصرف میشد، و بعد از دوهفته کل ذخیرهی آب تموم شد. بعد یه روز دیدم یه ماشین که آرم کلیسای ادونتیست روش بود، داره از تو جاده به طرف ما میاد. یه مرد سفید پوست که جلیقه ضدگلوله تنش بود پیاده شد. اسمش کارل ویلکنس بود و تنها آمریکاییای بود که تو روآندا مونده بود. گفت: ‘من در مورد تو شنیدم و اومدم تا بهت کمک کنم.’ یتیم خونه و تمام آدمهایی رو که مخفی کرده بودم بهش نشون دادم. وقتی دید من چقدر عصبی هستم، شروع کرد همراه من دعا خوندن. بهم گفت: ‘امکان نداره کسی بتونه نجات پیدا کنه. اما خداوند تو این شرایط به ما کمک میکنه.’ بهش گفتم که ما به شدت به آب نیاز داریم، و بدون آب حتی نمیتونیم غذا درست کنیم و اون هم گفت سعی میکنه کمکمون کنه. بعد از اون هر هفته کارل به یتیم خانه سر میزد و برامون آب و شیر برای بچههای کوچیک میاورد. هنوز هم نمیدونم اونا رو از کجا میاورد. همهی مغازهها بسته بودن. کارل تنها کسی بود باعث شد ما نجات پیدا کنیم. هرهفته فکر میکردم توی مسیر کشته میشه، چون جادهها خیلی خطرناک شده بودن، ممکن بود به تایرهای ماشینش شلیک کنن. اما اون هر هفته با مقدار بیشتری آب سروکلهاش پیدا میشد.” “معمولاً ساعت 3 بعدازظهر شبه نظامیها از کشتار خسته میشدن و میرفتن تا بقیه روز رو استراحت کنن. اونموقع من مردم رو از روی سقف میاوردم پایین تا بتونن به پاهاشون استراحت بدن. دور و اطراف یتیم خونه میگشتم و بالای سر گودالی که این نزدیکی بود و جنازهها رو داخلش مینداختن میرفتم. با دقت گوش میدادم ببینم کسی هنوز زنده هست یا نه، و اونایی که زنده بودن رو میاوردم تو یتیمخونه. تو این مدت همهی عواطف و احساساتم رو از دست دادم، کرخت شدم. هر لحظه امکان داشت شبه نظامیا ما رو بکشن یا یه بمب تصادفاً به یتیم خونه برخورد کنه. و صادقانه بگم من برای مردن آماده بودم. به نظرم این بهترین چیز برای من بود. همسرم هم امیدش رو از دست داده بود. ما هرشب فقط چند دقیقه میتونستیم همدیگر رو ببینیم. اون سرش شلوغ بود چون سعی میکرد بچهها رو زنده نگه داره. به شدت لاغر شده بود و دیگه شیر نداشت. بچهها رو به مرگ بودن. همهی ماهیچههاشون آب شده بود، شده بودن پوست و استخوان. و ما هم دیگه تقریباً هیچ غذایی نداشتیم، بنابراین نمیتونستم به آدمکشها رشوه بدم. یه روز دونفر با یه کامیون اومدن و سراغ یکی از کارکنان منو گرفتن، اسمش رو هم گفتن. وانمود کردن یه بچه دارن که نیاز به مراقبت پزشکی داره. وقتی کارمندم اومد بیرون تا بچه رو ببینه، هلش دادن تو کامیون و فرار کردن. خوشبختانه تونستم بچهای رو که تو بغلش بود ازش بگیرم. و فقط چند متر پایینتر اون زن رو کشتن. اما اوضاع خیلی خطرناک بود و تا تموم شدن نسلکشی نتونستم برم سراغ جنازهاش.” “یه شب داشتم قدم میزدم که صدای جیغ بچهها به گوشم خورد. داشتن میگفتن: ‘پدر! پدر! پدر!’ صداشون از تو دفتر میومد. وقتی دویدم تا ببینم چه اتفاقی داره میوفته، دیدم یه گروه از آدمکشها وارد ساختمون شدن. حدود پانزده نفر بودن. لباس ارتشی تنشون بود و چراغ قوه داشتن. داشتن جوانهایی که روی سقف بودن رو میکشیدن پایین. سعی کردم جلوشون رو بگیرم اما با قنداق تفنگ کوبیدن بهم و استخوان بازوم رو شکستن. دیگه جرات نداشتم حرف بزنم. اونها به شدت عصبانی بودن و اگر من اذیتشون میکردم احتمال داشت به بچهها آسیب بزنن. شش تا مرد جوان رو کشیدن توی آشپزخونه و با چوبهایی که میخهاشون بیرون زده بود شروع کردن به کتک زدن اونها. فریاد میزدن: ‘بقیه کجان؟ بقیه کجان؟’ اون مردهای جوان اولش به آدمکشها التماس میکردن که اونها رو نکُشن، اما کمکم از شدت خونریزی صداشون ضعیف و ضعیفتر شد. بچهها همهی این صداها رو میشندین و سعی میکردن ببینن چه اتفاقی داره میوفته. بیرون اتاق دنبالشون میرفتم و فریاد میزدم که برگردن و بخوابن. درنهایت مردهای جوان رو بردن سمت بوتههای بیرون و تا صبح شکنجهشون دادن. من تو تاریکی ایستاده بودم و به صداهاشون گوش میکردم. اونموقع صدها نفر تو یتیم خونه مخفی شده بودن. مطمئن بودم که اونها بقیه رو لو میدن، اما هیچی نگفتن. همسراشون و اعضای خانوادههاشون روی سقف مخفی شده بودن، بنابراین تا زمان مرگشون ساکت موندن. اونها همهی مارو نجات دادن. بعد از نسلکشی این بنای یادبود رو به افتخار اونها ساختم.” “وقتی شبه نظامیها مردم رو روی سقف یتیم خونه پیدا کردن، مطمئن شدن که من باهاشون همدست هستم. افراد عالی رتبه یه جلسه تشکیل دادن و تصمیم گرفتن من رو بکُشن. اون شب نتونستم خوب بخوابم. صبح روز بعد با شنیدن اسم خودم از رادیو ازخواب پریدم. صدای وزیر امور اجتماعی بود که بهم دستور میداد فوراً خودمو به ایستگاه رادیویی معرفی کنم. از شدت ترس فلج شده بودم، نمیدونستم باید چیکار کنم. باید برم اونجا و کشته بشم؟ یا منتظر بشم اونها بیان و منو بکشن؟ میخواستم مخفی بشم اما برادرم مجبورم کرد تصمیمم رو بگیرم. بنابراین با ماشین به طرف ایستگاه رادیویی راه افتادم. مدیر ایستگاه دم در بود، و بهم گفت قراره یه مصاحبه زندهی رادیویی داشته باشم که تو کل کشور پخش میشه. من رو جلوی یه میکروفن نشوند. ذهنم مشوش بود و دستهام میلرزید، اما تمام سعیام رو کردم که صدام عصبی نباشه. شروع کرد به سوال پیچ کردنم. ازم پرسید چرا انقدر شایعه در مورد یتیم خانه وجود داره، آیا رازی وجود داره، و اینکه چند نفر رو مخفی کردم. صدام رو صاف کرد و بهش گفتم: ‘اگر کسی رو مخفی کرده بودم، میومد اینجا تا شما رو ببینم؟ جز بچه ها کسی اونجا نیست.’ یه مدت طولانی بهم خیره شد. بعد توی میکروفن گفت: ‘قابل توجه شبه نظامیها! داماس گیسیمبا دیگه مورد سوظن نیست.'” “وقتی من داشتم تو رادیو مصاحبه میکردم، کارل ویلکنس داشت برای یه ماموریت غیرممکن تلاش میکرد. اون رفته بود به مرکز فرماندهی ارتش، و از یه مقام عالی رتبهی ارتش خواهش کرده بود تا بچهها رو از یتیم خونه خارج کنیم. اون میخواست بچهها رو به یه کلیسای حفاظت شده نزدیک مقر سازمان ملل ببریم. اما درخواستش رد شد چون بچهها از قبیله توتسی بودن. اما بعد یه معجزه اتفاق افتاد. وقتی داشته از ساختمون خارج میشده، نخست وزیر برای یه جلسه داشته وارد ساختمان میشده. کارل میره پیشش و به خاطر بچهها بهش التماس میکنه. نخست وزیر بهش میگه آروم باشه و دقیقاً بگه چی میخواد. و بعد نه تنها بهش اجازه داد بچهها رو منتقل کنه، بلکه دوتا اتوبوس هم برای اینکار در اختیارش گذاشت. کارل به من زنگ زد و بهم گفت تو کلیسا منتظرش بشم تا بچهها رو بیاره اونجا. فکر کردم این ماموریت خودکشیه. چهارصد نفر تو یتیم خانه مخفی شده بودن. تعداد زیادیشون دچار سوء تغذیه و شبیه فراریها بودن. کاملاً معلوم بود که ماهها مخفی شدن. چجوری امکان داشت آدمکش ها بذارن این آدمها با اتوبوس فرار کنن؟ اما این تنها شانس ما بود، بنابراین اومدم کلیسا و منتظر شدم. کارل بهم گفت اتوبوسها ساعت 6 عصر میرسن، اما ساعت 8 شده بود و خبری ازشون نبود. هوا کاملاً تاریک شده بود. داشتم امیدم رو از دست میدادم. اما یکدفعه شنیدم مردم فریاد میزنن: ‘توتسی! توتسی! توتسی!’ اتوبوسها از پیچ جاده مشخص شدن، درحالیکه عابرهای پیاده داشتن تعقیب شون میکردن. میتونستم ببینم توی اتوبوس روی هر صندلی پنج نفر نشستن. بچهها از پنجرهها به بیرون آویزون شده بودن و فریاد میزدن: ‘پدر! پدر! پدر!’ بالاخره همگی از خطر فرار کرده بودیم. تو کلیسا پناه گرفتیم تا نسل کشی تمام شد، اما خیلی طول نکشید. سه روز بعد پایتخت آزاد شد و همهی بچهها نجات پیدا کردن.”(کیگالی، روآندا)