- Published on
صاحبخونه خوب ما
- Authors
“هیچکس به ما هیچ شانسی نمیداد. اوایل بیست سالگی بودیم و دوتا بچه داشتیم. هر دونفرمون کار میکردیم اما فقط از پس هزینهها برمیومدیم و نمیتونستیم چیزی پسانداز کنیم. تو آپارتمانهای دولتی، پیش مادرشوهرم زندگی میکردیم، اما بچههامون داشتن بزرگ میشدن و باید خودمون خونه پیدا میکردیم. اما همهی مشاورهای املاک پرینت حساب میخواستن، و ما هیچ پساندازی نداشتیم، حتی حساب بانکی هم نداشتیم. تا اینکه یه روز تو خیابون دیدم یه سرایدار داره یه خونهی خالی رو تعمیر میکنه. بهش گفتم من باید شخصاً با صاحبخونه صحبت کنم، بدون حضور واسطه. و فکر میکنم از برخورد من خوشش اومد، چون اسم صاحبخونه رو بهم گفت: رونالد پتروفسکی. وقتی با آقای پتروفسکی تماس گرفتم، همه چیز رو براش توضیح دادم. بهش گفتم بهمون یه فرصت بده. اون با من و همسرم تو یه پیتزافروشی قرار گذاشت، برامون یه کیک سفارش داد و به داستانمون گوش داد. خودش تو فقر بزرگ شده بود، بنابراین شرایط ما رو درک میکرد. و بهمون یه فرصت داد. الان 35 ساله که ما تو اون آپارتمان زندگی میکنیم، و اجاره ها رو کامل پرداخت کردیم. موقعیتهای سخت هم داشتیم. یه بار کل اجاره یکسال رو بهش بدهکار بودیم. اما اون خیلی بخشنده بود، هیچوقت برامون اخطاریهی تخلیه نفرستاد. هربار برای گرفتن کرایه میومد، تو آشپزخونه مینشست، یه فنجون قهوه میخورد و از اوضاع و احوالمون میپرسید. آقای پتروفسکی قهرمان منه. اون چندسال پیش این آپارتمان رو فروخت، اما ما هنوز با هم در تماسیم. اون مرد به من یه خونه داد تا بچههام رو توش بزرگ کنم.”