- Published on
کوئین ماما
- Authors
“همسرم تو محل کارش عاشق یه زن جوونتر شد. اولش من ریلکس بودم. همسرم سیزده سال از من کوچکتره و من فکر میکردم این اتفاق مزخرف طبیعیه. ولی بعدش اون زن باردار شد. خوشبختانه از طریق مراحل طلاق این شانس رو داشتم که این آشغالدونی بدون امکانات رو ازش بگیرم که الان به یه استودیو هنری تبدیلش کردم. و الان بهترین زندگی ممکن رو دارم. همه چیز اینجا فروشیه غیر از لوستر صورتی و سگم. هر کسی میتونه هر وقت دلش خواست به اینجا سر بزنه. وهر چیزی دوست داره بخوره و بنوشه. همه جوون های محله منو دوست دارند. من مسن ترین آدم تو گروه دوستام هستم. بقیشون بیست یا سی سالشونه. اونا به من میگن کوئین ماما و منم به اونا میگم فرزند خونده. من بهشون تو پروژه های مدرسه، رزومه ها و مصاحبه هایشون کمک میکنم. فقط درعوض یک چیز ازشون میخوام. هر کدومشون باید هر هفته یه چیز جدید به من یاد بدن: یه قطعه موسیقی، یه ترند، یه ایده. و اینجوری من میتوونم آپدیت باشم. قبل از اینکه عکس بگیرید، بذارید من برم تو و یه کم آرایش کنم. ما دیشب تا ساعت 2 بیرون بودیم و خوش میگذروندیم.” (آمستردام، هلند)