- Published on
اجاره نشینی و هزاران مشکل
- Authors
“وقتی یادم میاد که ماه دسامبر داره نزدیک میشه، استرس میگیرم. آخر سال ما باید اجاره پرداخت کنیم اما پول نداریم. تا جاییکه میشه پسانداز میکنیم ولی فقط نصفش جور میشه. شوهرم کباب میفروشه اما کارش رونق چندانی نداره. منم موز میفروشم تا کمک خرجش باشم. فرمهای مدرسه بچههام پارهاس و من فقط میتونم برای بعضیهاشون کتاب بخرم. هر کدوم تو مدرسه دردسر کمتری درست کنه، برام تو اولویته. بچه کوچیکم الان کتاب نداره چون بچه بزرگم باید نمرههای خوبی بگیره و کتاب احتیاج داشت. نمیدونم اگر از خونه بیرونمون کردن باید چیکار کنم. اما روحیهام رو حفظ میکنم. آدم شادی هستم و همه مغازهدارای این اطراف باهام دوستن. ما نمیذاریم کسی غصه بخوره، باهم شوخی میکنیم، همدیگرو میخندونیم و هرچی داشته باشیم باهم تقسیم میکنیم. بعضیهاشون راننده هستن و اگه برن شهر برام غذا میارن. بنابراین زندگی میتونه خوب باشه و اوضاع تحت کنترله. تا وقتی سرم شلوغه حالم خوبه. فقط وقتی یاد مشکلاتم میفتم بهم میریزم. “