- Published on
نسل کشی روآندا و شهروندان بیگناه
- Authors
“وقتی نسلکشی اتفاق افتاد من و همسرم یه مغازه داشتیم. یه طرف مغازه خواروبار میفروختیم و طرف دیگهاش یه بارمشروبفروشی داشتیم. شبی که هواپیمای رئیس جمهور رو منفجر کردن، مغازه ما خیلی شلوغ بود. همه داشتن میرقصیدن و آهنگ گوش میکردن. ما یه صدای بلند انفجار شنیدیم اما بهش توجه نکردیم و همه به رقصیدنشون ادامه دادن. اما فردا صبح مردم دیوونهوار شروع کردن به خرید. ما عمدهفروش موادغذایی بودیم. وقتی فقط صد کیلو سیبزمینی برامون موند تصمیم گرفتم دیگه چیزی نفروشم. فهمیدم که خطر نزدیکه. اون شب هیچکس به بارمشروبفروشی نیومد، خیابونا خلوت و ساکت بودن. مردم یا داشتن برای قتل بقیه نقشه میریختن یا مخفی شده بودن. کیگالی جزء اولين شهرهایی بود که موقع نسلکشی آزاد شد. بنابراین تقریبا خیلی زود زدوخوردهای وحشیانه تو این شهر شروع شد. آدمکشها میدونستن که هرچه زودتر باید بقیه رو بکشن. اونها توتسیها رو روی پلها جمع میکردن و همشون رو به گلوله میبستن. من و شوهرم به خوشرفتاری با توتسیها معروف بودیم، بنابراین مردم فکر میکردن ما خائنيم. همسايههامون مراقبمون بودن. میترسیدیم ما رو بکشن. ملک و املاک زیادی داشتیم و میدونستیم همین انگیزه خوبیه که ما رو بکشن. وقتی اولین گروه توتسیها اومدن که بهشون پناه بدیم، ازشون خواستیم از اونجا برن. اما یه شب نزدیک خونه قدم میزدم که صدای یکی از دوستای صمیمی خودمو شنیدم که از پشت یه درخت صدام میکرد. اون داشت از گرسنگی میمرد. تمام روز بارون باریده بود. با خودم گفتم: ‘ملک و املاک ارزشی نداره’ و دعوتش کردم تو خونه. حتی به شوهرمم چیزی نگفتم.مخفی کردن اون مرد تو خونه خیلی خطرناک بود. بنابراین من به این اتاق کوچک پشت خونه، که بعضی وقتا اجاره میدادیم، آوردمش. بردمش تو و در رو قفل کردم. فردا صبح وقتی مغازه رو باز کردم یه مرد دیگه اومد و درخواست کمک کرد. به شدت میلنگید، نفس نفس میزد و خیس عرق بود. میشناختمش، اون یه تاجر معروف توتسی بود. اون فریاد زد: ‘کمکم کن، دارن تعقیبم میکنن.’ منم بردمش تو همون اتاق پشت خونه و در رو قفل کردم. چند دقیقه بعد اون قاتلها اومدن و همه جای خونه رو گشتن اما سراغ اتاق پشتی نرفتن. طی چند روز بعد، شش نفر دیگه اومدن و درخواست کمک کردن و ما همشون رو مخفی کردیم. اما همسایههامون جاسوسی ما رو میکردن و همه چیز رو گزارش داده بودن. بالاخره یه شب قاتلها دوباره اومدن، همشون اسلحه داشتن. وقتی در زدن شوهرم شروع کرد به لرزیدن. من بهش گفتم: ‘تو مرد خونه هستی، باید محکم باشی و باهاشون روبرو بشی.’ اما اون نمیتونست از جاش تکون بخوره، به همین خاطر خودم رفتم و در رو باز کردم. آدمکشها یه لیست از اسامی کسایی که ما مخفی کرده بودیم داشتن، گفتن: ‘این سوسکها رو کجا قایم کردین؟” داشتم سعی میکردم بهشون بگم ما کسی رو مخفی نکردیم اما منو هل دادن و وارد خونه شدن. انقدر شوهرم رو کتک زدن که دیگه نمیتونست حرف بزنه. همه پولی که داشتیم رو بهشون دادم تا بالاخره شوهرم رو ول کردن. ولی گفتن تو روشنایی روز میان و همه خونهها رو یکی یکی میگردن.” فردا صبح هوتوها یه گروه گشتزنی ترتیب دادن و روی تپه جمع شدن. ما میدیدیم که دارن به سمت ما میان و تو مسیر همه خونهها رو میگردن و آدمهای بیشتری رو میارن که تو این جستجو بهشون کمک کنن. ازدحام جمعیت هر لحظه بیشتر میشد و من میدونستم خیلی زود ما هم گیر میوفتیم. اما اون روز جنگ خیلی شدید بود، موشکها از بالای سر ما رد میشدن و چندتاشون به تپه برخورد کردن. یکیشون نزدیک به گروه گشتیها خورد و متفرقشون کرد. من همه کسایی که مخفی کرده بودم رو از اتاق پشتی بیرون آوردم و گفتن برن تو جنگلی که پشت خونه ما بود. هرشب منتظر میشدم خیابونا خلوت بشه و بعد براشون غذا میبردم. دو هفته این وضعیت ادامه پیدا کرد. غذای کمی که برامون مونده بود رو جیرهبندی کرده بودم. به شدت لاغر شده بودم، چون از ترس غذا از گلوم پایین نمیرفت. سینههام کاملا صاف شده بود و دیگه حتی احساس نمیکردم یه زنم. تقریبا از زندگی قطع امید کرده بودم. هر روز صبح دعا میکردم روز رو به شب برسونم و هرشب دعا میکردم صبح فردا رو ببینم. شوهرم میخواست فرار کنیم، اما تنها دلیلی که باعث شد تو کیگالی بمونیم، غذا دادن به اون آدما بود. بالاخره سه هفته بعد پایتخت سقوط کرد. نیروهای میهنپرست روآندا پیشروی کردن و همه هوتوها داشتن با اتوبوس از شهر فرار میکردن. حتی آدمایی که مخفیشون کرده بودم ازم خواستن ولشون کنم و برم. منم آخرین جیره غذایی که داشتم بهشون دادم و فرار کردم. اما همه کسایی که تو خونه من مخفی شده بودن نجات پیدا کردن، و همشون الان زنده هستن.” (کیگالی، روآندا)