- Published on
این زمانیه که قراره بمیرم ..
- Authors
“وقتی شنیدیم رئیس جمهور کشته شده، با دوستام رفتیم تو خیابون، میخواستیم ببینیم چه اتفاقی داره میوفته. همون لحظه دیدیم دوتا مرد مسلح دارن دنبالمون میدوند. اسلحههاشون رو به طرف ما نشونه گرفته بودن و داد میزدن: ‘شما رئیس جمهور رو کشتید!’ هر کدوممون از یه طرف فرار کردیم. من پریدم تو خونه همسایه و از دیوار بالا رفتم، اما کفشهام از پام دراومد و افتاد پایین. اونا کفشهام رو دیدن و دنبالم از دیوار اومدن بالا. روی پشتبوم یه جای کوچیک پیدا کردم و مخفی شدم. اونا نتونستن وارد اونجا بشن و بالاخره رفتن. اما بعدش صاحبخونه بهم گفت نمیتونم تو خونهاش مخفی بشم و باید یه جای دیگه پیدا کنم، بهم گفت مردم دارن میرن تو کلیسای سنت پاول و منم باید برم اونجا. ساعت سه نصفهشب از وسط جنگل راه افتادم به سمت کلیسا. تو تاریکی صدای فریاد و شلیک گلوله میشنیدم. تا کلیسا کمتر از یک کیلومتر فاصله بود اما دو ساعت طول کشید تا به اونجا برسم. وقتی رسیدم دیدم صدها نفر دیگه هم تو ساختمونهای پشت سر من مخفی شدن و لحظه به لحظه تعدادشون بیشتر میشد. هر آدم جدیدی که میومد همگی میرفتیم سراغش تا ببینیم چه خبر جدیدی از بیرون داره. به من گفتن که برادرام کشته شدن. اونا تو یه کلیسا همون نزدیکی مخفی شده بودن اما کشیش درهای کلیسا رو برای آدمکشها باز میکنه. یه نفر دیگه بهم گفت مادرم هم کشته شده. اون به یه صومعه پناه برده بود، اما از بدشانسی بین اونهمه آدم برای کشته شدن انتخاب میشه. ساعت ده صبح به سرش شلیک میکنن، وساعت پنج عصر از دنیا میره. اما وقتی این خبر رو شنیدم حتی نتونستم گریه کنم. گیج و منگ شده بودم و فقط منتظر مرگ خودم بودم.” اوایل شرایط قابلتحمل بود. دو وعده در روز غذا میخوردیم. میتونستیم دوش بگیریم. اما تعداد آدمایی که به کلیسا میومدن روز به روز بیشتر میشد. درنهایت دوهزار نفر تو کلیسا جمع شدن. جوونترها روی پشتبوم میخوابیدن، زنها و بچهها روی زمین میخوابیدن، و تختها رو داده بودیم به افراد مسنتر. همه کشیشها ما رو طرد کرده بودن، غیر از یکیشون به اسم ‘سلستین هاکیزیمانا’که تا آخر کنار ما بود. هر روز لباس روحانیش رو میپوشید و دم در میایستاد. وقتی آدمکشها میومدن بهشون میگفت: ‘ما اینجا فقط آدمهای بیگناه رو پناه دادیم، برید تو میدون جنگ و دشمنها رو بکشید.‘ اگر حاضر نمیشدن از اونجا برن، کشیش میبردشون تو دفترش و بهشون رشوه میداد. یه بار آدمکشها میخواستن فریبش بدن، گفتن پدرت مرده و باید برای مراسم خاکسپاریش بری. اما کشیش گفت: ‘لطفا دعای خیر من رو بهش برسونید.’ اون هرگز ما رو ترک نکرد. اگه هرکدوم از ما آدرسی از خانوادهاش داشت، پدر سلستین تمام تلاشش رو میکرد تا پیداشون کنه. اون لباس روحانیش رو میپوشید و میرفت بیرون. یه شب کتکخورده و خونآلود برگشت. تو یه ایستبازرسی اونو نگه داشته بودن، رو زمین خوابونده بودن و کتکش زده بودن. اما فردا دوباره لباسش رو پوشید و رفت بیرون. اما اون همیشه از پس اون قاتلها برنمیومد. بعضی روزا اونا با یه لیست از اسم کسایی که میخواستن بکشن میومدن و کشیش کاری از دستش برنمیومد. اون سعی میکرد یه لیست قلابی از اسامی درست کنه و قاتلها روگول بزنه اما اونا از بین جمعیت چند نفر رو تصادفی انتخاب میکردن و میکشتن. یه بار بیست نفر رو انتخاب کردن و کشتن. کاری نمیشد براشون کرد. “یه روز صبح اون قاتلها یه لیست از اسامی آدمایی که میخواستن بکشن با خودشون آوردن و همه ما رو یه جا جمع کردن و همینطور که بین جمعیت قدم میزدن اسمها رو صدا میزدن. اسم منو هم خوندن اما یه حرفش جابجا شده بود. اونا به جای ‘مارنگو’ مدام داد میزدن ‘ماسنگو.’ ولی میدونستم دارن دنبال من میگردن. به مردم میگفتن: ‘ اگه آدمای تو این لیست رو بهمون تحویل بدین، دیگه برای کشتن دخترا و پسرای شما نمیایم اینجا.’ اما کسی چیزی نمیگفت. اونا همرو با دقت بررسی میکردن. من نشسته بودم و سرم رو بین زانوهام گذاشته بودم. اون موقعها قیافم شبیه دخترا بود بنابراین سعی کردم صورتم رو با شال بپوشونم. بعضی از اون آدمکشها قبلا همسایه ما بودن. به خاطر همین میدونستم که وقتی به من برسن فورا منو میشناسن. بنابراین فرار کردم و به طرف یه مزرعه موز رفتم. یکی از اونا منو دید و به بقیه خبر داد. روی یه دیوار آجری رفتم و پریدم وسط بلندترین بوتههایی که تونستم پیدا کنم. خیلی زود صدای پاشون رو شنیدم. داشتن دور و بر من راه میرفتن. یادمه یکیشون گفت: ‘این سوسک ها خیلی عجیب و غریبن. چجوری یدفعه ناپدید میشن؟ ‘ اینقدر ناامید شد که با قمه ای که داشت محکم به درخت کوبید. برگای درخت روی پاهای من ریخت. من رو زمین دراز کشیده بودم و صورتمو روی خاک گذاشته بودم. زمان دقیقش رو به خاطر میارم، چون ساعت مچیم نزدیک صورتم بود. 12:22 بعد از ظهر بود. یادمه که داشتم فکر میکردم :’ این زمانیه که قراره بمیرم.” “اون روز تونستم فرار کنم اما شرایط خیلی سخت شده بود. بالاخره ما دوهزار نفر بودیم که تلاش میکردیم زنده بمونیم. غذامون داشت تموم میشد. تو میدون جنگ داشتیم شکست میخوردیم و نیروهامون به شدت خسته شده بودن. دو روز قبل از اینکه نجات پیدا کنیم، اونا دوباره برای یه کشتار بزرگ به کلیسا اومدن. به همه اتاق ها سرزدن و همه رو پیدا کردن. بعضی از مادرها روی بچه هاشون تشک انداخته بودن و روشون دراز کشیده بودن تا اونا نتونن پیداشون کنن، اما فایده ای نداشت. من تو یه قسمتی از سقف مخفی شدم و تو دیواری که رو به بیرون بود یه سوراخ درست کردم تا بتونم نفس بکشم. از طریق اون سوراخ میتونستم همه اتفاقایی که داشت اون بیرون میوفتاد رو ببینم. اونا پسرا رو دوتا دوتا بهم میبستن، میاوردنشون توی همین نقطه و کتکشون میزدن. مادراشون از توی ساختمون جیغ و داد میکردن. یه گروه از پسرا رو آوردن وسط، اونا دوستای من بودن، با هم فوتبال بازی میکردیم و درس میخوندیم. سباجورا، گالیندو، مویوبوکو و جین بوسکو که پسر مومنی بود. اونا رفتن بالای سر جین بوسکو و با لگد زدن تو سرش. بهش گفتن: ‘ما میدونیم تو دوست ماسنگو هستی، بهمون بگو اون کجاست.’ جین بوسکو میدونست من کجا مخفی شدم، وقتی داشتم میومدم رو سقف منو دیده بود، اما حتی یه کلمه هم به زبون نیاورد. به همین خاطر بیشتر و بیشتر کتکش زدن. هی بهش میگفتن: ‘بهمون بگو، بهمون بگو.’ اما جین بوسکو تا نفس داشت هیچی نگفت. اونا هم بهش شلیک کردن. جین بوسکو بخاطر من مرد. اون روز هفتاد و دو نفر کشته شدن و تمام مدت مردم داشتن جیغ میزدن. اما شب، وقتی من از پشت بوم اومدم پایین، همه ساکت بودن. هیچکس یه کلمه هم حرف نمیزد.”