HumansLives
Published on

پادشاهی که از ظرفشویی خانه سالمندان شروع کرد

Authors

“من بیست و نهمین پادشاه امپراطوری آکوامو هستم. سیصد سال پیش ما به تمام قسمت های جنوبی کشور غنا حکومت میکردیم. انگلیسی ها اسممون رو گذاشته بودن “قلدرها” و دانمارکی ها “دزد” صدامون میکردن. امروزه صدوبیست شهر تحت حکومت من هستن. اما اینجوری نبود که همیشه دلم بخواد پادشاه بشم چون از بچگی میدونستم که پادشاه بودن یعنی مسئولیت داشتن. گرچه عضو خاندان سلطنتی هستم اما همیشه امیدوار بودم کس دیگه ای پادشاه بشه. اولین باری که میخواستن من رو پادشاه کنن من دانشجوی حسابداری بودم. یه شایعاتی شنیدم که پادشاه قبلی فوت کرده و قراره من جانشینش بشم. به شدت وحشت کردم. راجع به قوانین پناهندگی سیاسی تحقیق کردم، پاسپورت یه نفر دیگه رو گرفتم و بدون اینکه حتی به خودم زحمت بدم عکسش رو عوض کنم یه پرواز یه طرفه گرفتم و به نیویورک فرار کردم، درحالیکه قبل از اون هیچ وقت از کشور خارج نشده بودم. به محض اینکه تو فرودگاه جان اف کندی نیویورک از هواپیما پیاده شدم به مسئولین فرودگاه گفتم: ‘شما باید به من کمک کنید، اونا میخوان منو پادشاه کنن.’ ““بعد از اینکه پناهندگی سیاسی گرفتم به شهرک برونکس رفتم تا با یکی از پسرخاله هام زندگی کنم. شغل اولم ظرفشویی تو یه خانه سالمندان بود که بابتش هر دوهفته دویست و نود و هفت دلار میگرفتم. بعد متوجه شدم کمک پرستارهای خصوصی درآمدشون خیلی بیشتره، بنابراین کلاسش رو ثبت نام کردم و مدرک گرفتم. اولین کسی که ازش پرستاری میکردم مردی به اسم هکتور بود که کاملا فلج بود. من بهش غذا میدادم، پوشکش رو عوض میکردم، کمکش میکردم حمام کنه و خلاصه همه کارهاش رو براش انجام میدادم و از صمیم قلبم دوستش داشتم. ما با هم همه جا میرفتیم، حتی به شیکاگو و کالیفرنیا هم سفر کردیم. چون شیفت شب بودم بعضی شبا میبردمش کلوب و تمام مدتی که اون توی ویلچیرش میرقصد مراقبش بودم. روزها تو کالج لهمان درس میخونم و مدرک خدمات بهداشتی گرفتم. بعد از اینکه فارغ التحصیل شدم دوباره حرف و حدیث‌ها شروع شد. خانواده ام اصرار میکردن که برگردم غنا و مقام قانونیم توی حکومت رو به عهده بگیرم. بنابراین از هکتور خداحافظی کردم و برگشتم غنا و تا سال دوهزار و یازده که پادشاه قبلی فوت کرد تجارت کردم. این بار وقتی بزرگترها ازم خواستن قدرت رو به دست بگیرم کاملا آماده بودم.”

پادشاهی آکوامو
“شاه بودن اصلا آسون نیست، من مجبورم از سنت‌های قدیمی تبعیت کنم، وقتی بیرون میرم همیشه باید بادیگارد داشته باشم، باید تنهایی غذا بخورم. اما قدرت پادشاه‌ها دیگه به اندازه قبل نیست. زمانه عوض شده‌. ما دیگه برای قلمرو نمی جنگیم و مستعمره نمیگیریم. امپراطوری هنوز هم اختیاراتی در اداره کردن امور داره، اما من مستقیما قدرتی ندارم. وقتی دولت قانونی تصویب میکنه‌ من از حق مردمم دفاع میکنم. من شاه بودن رو دوست دارم و دلم میخواد زندگی مردمم رو بهتر کنم. دوست دارم آب آشامیدنی سالم و تحصیلات خوب داشته باشن، اما تمرکزم بیشتر روی توسعه هست. دوست دارم قلمرو ما قطب گردشگری بشه. درآمد گردشگری، زندگی خیلی ها رو تغییر میده و ما پتانسیل این کار رو داریم. ما یه رودخونه زیبا، یه تاریخ فوق العاده، و چندتا از قدیمی ترین صنایع دستی غنا رو داریم. سال1680دانمارکی ها تو ساحل یه قلعه ساختن، ما تونستیم اون رو بگیریم و این اولین بار تو تاریخ بود که سیاهپوستا‌ صاحب یه قلعه میشدن‌. چندین سال قلعه مال ما بود اما بالاخره اون رو بهشون پس دادیم ولی فقط به این شرط که ‘کلیدها پیش ما بمونه.’ “
پادشاهی آکوامو