- Published on
درخت نخل، نماد زندگی
- Authors
“گاهی اوقات با رسانهها مصاحبه میکنم، و تقریباً همشون، اولین چیزی که میگن اینه: ‘مردی با موهای بلند و خاکستری اینجاست.’ و من لبخند میزنم. چون موهای اون اولین چیزی بود که من بهش توجه کردم. من تو دهه بیست سالگیم بودم. تازه به شهر استین نقل مکان کرده بودم، بصورت موقت برای تزئین یه رستوران ایتالیایی به اسم رومئو مشغول به کار شدم. مثل همهی رستورانهای ایتالیایی، اونا میخواستن روی دیوار یه منظرهی ساحلی رو نقاشی کنن. یکی از دوستام یه هنرمند محلی به اسم ‘میکی’ رو بهم معرفی کرد، بنابراین باهاش تماس گرفتم و ازش خواستم بیاد مکان رو ببینه. از همون لحظهی اولی که وارد شد مجذوبش شدم. یه شلوار جین رنگ رفته و پاره پاش بود، چشمهای آبی خیلی زیبایی داشت و موهاش بلند و خاکستری بود. کیفش خیلی بهم ریخته بود، یه سری عکسهای کج و کوله، که البته واقعاً هنرمندانه بود، از اون مدلهایی که باید روی دیوار گالریها یا موزهها کشیده میشد، نه رو دیوار یه رستوران ایتالیاییِ داغون. بعدش رفتیم یه کافه اون حوالی و باهم قهوه خوردیم. مطمئن بودم که همجسنگراس و خیلی هم خوشقیافه بود ولی اون موقع هیچکدوممون دنبال رابطه نبودیم. میکی بهم گفت که پارتنرش اخیراً فوت شده و اون تصمیم نداره دوباره عاشق بشه. بنابراین ما رابطهی دوستانه قشنگی رو باهم شروع کردیم. من هفتهای سه یا چهار بار میرفتم آپارتمانش. میرفتیم استخر بارتون اسپرینگز شنا میکردیم، باهم سیگار میکشیدیم و قهوه میخوردیم. میکی شد “پدر همجنسگرا”یی که من هیچوقت نداشتم. راجع به همه چیز باهاش حرف میزدم، حتی راجع به افسردگیم بهش گفتم ، اما باعث نشد ازم فاصله بگیره. بهم گفت قبلاً افسردگی رو تجربه کرده و فکر میکنه یه روز اوضاع بهتر میشه، اما باورش برای من سخت بود، با گذشت زمان افسردگی من شدیدتر میشد. تا اینکه یه شب تصمیم گرفتم تو وان حمام خودکشی کنم، بعد از یکساعت فهمیدم قرار نیست بمیرم، بنابراین زنگ زدم به میکی و اونم به سرعت خودشو به آپارتمان من رسوند. تو راه بیمارستان هردومون ساکت بودیم. من یه حوله دور مچم پیچیده بودم چون خجالت میکشیدم میکی دستم رو ببینه. اما به محض اینکه به بیمارستان رسیدیم، پرستار دست منو باز کرد، و میکی غش کرد و افتاد زمین.” “اون شب پدر و مادرم از باتون راگ اومدن تا منو با خودشون ببرن خونه، اما میکی منصرفشون کرد. اون میدونست که پدر و مادرم یکی از دلایل افسردگی من هستن. نه اینکه نفرتانگیز باشن، اما پر از ترس و قضاوت بودن. اونا میخواستن من به عنوان یه نوجوان پیش مشاور برم تا ‘درست’ بشم. آخرین باری که باهاشون زندگی میکردم پدرم یه سری قوانین تو یه دفترچه زرد رنگ نوشته بود، و تو خط اولش نوشته بود: ‘راهنمای سبک زندگی قابل قبول.’ و هممون میدونستم معنیش چیه. هیچوقت نفهمیدم ویکی بهشون چی گفت اما یه جوری متقاعدشون کرد که بذارن من برم خونه خودش. اون منو آورد به آپارتمان زیرزمینی خودش و چندماه ازم پرستاری کرد تا دوباره حالم خوب شد. تمام حواسش به من بود، واقعاً مثل پدر و مادر بود برام. چیزهایی بهم میگفت که نیاز داشتم بشنوم. بهم میگفت: ‘روبرت تو آدم خوبی هستی، من بهت افتخار میکنم و خیلی خوبه که پیش منی.’ حرفهای عمیقی نبود اما کلماتی بود که به ندرت از زبون پدر و مادرم شنیده بودم. یادمه یه شب خیلی ناراحت بودم، چون همه دوستام ازم کناره گرفته بودن. میکی لبه تختم نشست و دستش رو روی شونهام گذاشت. من شروع کردم به گریه کردن، گفتم:’اونا منو دوست ندارن.’ اون گفت:’ناراحت نباش، پسر کوچولو، من دوستت دارم، من عاشقتم.’ همیشه همینجوری بود. اون خوشذاتترین آدمی بود که میشناختم، انقدر مهربون بود که من میترسیدم نکنه ازش سواستفاده کنم. تو آپارتمان زیرزمینی اون به سختی جا برای هردومون بود. من رو یه تخت موقتی توی سالن میخوابیدم، نزدیک یه نقاشی خیلی بزرگ که میکی روی دیوار کشیده بود؛ یه تصویر خیلی زیبا از یه ساحل، یه آسمان آبی زیبا و دوتا درخت نخل خیلی بزرگ. میکی راجع بهش گفت: ‘پارتنرم وقتی مریض بود رو اون تخت میخوابید، من اون نقاشی رو کشیدم تا براش یادآور روزهای خوب باشه.’