- Published on
رویای بزرگی که محقق شد
- Authors
“وقتی کلاس دهم بودیم بهمون یه تکلیف درسی داده شد تا نقش یه آدم شاغل رو در محل کارش بازی کنیم. اونموقع من میخواستم دکتر بشم، به همین خاطر برای چندتا بیمارستان ایمیل فرستادم ولی جوابم رو ندادن. خوشبختانه یکی از خالههام تو بخش پشتیبانی خطوط هوایی آفریقای جنوبی کار میکرد، بنابراین بهم گفت تا همراهش به فرودگاه برم. قبلاً هیچوقت سوار هواپیما نشده بودم. یادم میاد که از پنجره بیرون رو نگاه میکردم و هواپیماهای بزرگ رو میدیدم که فرود میومدن. خالهام وقتی دید علاقهای به کارای دفتری ندارم، منو به اتاق خدمه پرواز برد. به نظرم همهی خلبانها خیلی خوشاستایل بودن. کلاهاشون رو خیلی مرتب روی قفسه چیده بودن و کتهاشون رو به ردیف و منظم آویزون کرده بودن. و دقیقاً همون لحظه شیفتهی این کار شدم. تمام تعطیلاتم رو اونجا گذروندم. خلبانها خیلی باهام مهربون بودن. فکر کنم تا قبل از اون ندیده بودن که یه زن سیاهپوست انقدر علاقه داشته باشه که خلبان بشه. اونا بهم مشاوره میدادن و اجازه میدادن تو زمانهای تمرین شبیهسازی پروازشون پیششون باشم. وقتی هجده سالم شد به یه دانشکده خلبانی رفتم و درخواست پذیرش دادم. اما هزینههاش خیلی زیاد بود. مادرم میگفت ما پولش رو نداریم و بهتره به یه دانشگاه معمولی برم. اون برام فرم درخواست پذیرش دانشگاههای دیگه رو میاورد، اما من همشون رو زیرتختم قایم میکردم و میگفتم درخواستم رد شده. بعد یه کارآموزی تو یه شرکت هواپیماهای گلایدر گرفتم و با حقوقم اولین یونیفرم خلبانیام رو خریدم. یه درجه روی آستینش گذاشتم، مثل لباس دانشجوها. وقتی شب برگشتم خونه، فکر کنم برای اولین بار مادرم منو جدی گرفت و دید که دخترش واقعاً میخواد پرواز کنه.”
“مادرم تمام تلاشش رو کرد تا هزینههای دانشگاه خلبانی رو پرداخت کنه، اما ما همیشه پول کم میاوردیم. مجبور شدم چند هفته ترک تحصیل کنم و چون خلبانی به حافظه عضلانی زیادی احتیاج داره، خیلی طول کشید تا دوباره به روال عادی برگردم. بنابراین یه روز یه عالمه روزنامه و مجله خریدم و همه تبلیغاتشون رو بریدم. بعد رفتم و از توی کابینت آشپزخونه اسم همه برندها رو نوشتم. به همه اون شرکتها نامه دادم و ازشون درخواست کمک کردم. تقریباً همه جواب منفی دادن. فقط یه مغازه خواروبار فروشی به اسم پیک ان پی یه مقدار پول برام فرستاد. و شرکت ساعت برایتلینگ برام یکی از جدیدترین ساعتهاشون رو فرستادن تا براشون بلیط بختآزمایی بفروشم. اون یه فرصت فوقالعاده بود. من ششصدتا بلیط فروختم. اوضاع داشت خوب پیش میرفت، مجله خلبانهای آفریقایی، بختآزمایی رو رایگان تبلیغ کرد و یه مرد استرالیایی صدتا بلیط ازم خرید. اما بعد از مدتی یه نامه از طرف کمیته لاتاری دریافت کردم که بهم دستور داده بودن بختآزمایی رو متوقف کنم، چون غیرقانونیه. سعی کردم براشون توضیح بدم که من فقط میخوام خرج تحصیلم رو دربیارم، اما اونا توجهی نکردن. خیلی ناامید شده بودم، مجبور بودم یکسال دیگه هم برای دانشکده خلبانی صبر کنم. اما وقتی به کسایی که بهشون بلیط فروخته بودم تلفن زدم تا شرایط رو براشون توضیح بدم، همشون گفتن نیازی نیست پولهاشون رو پس بدم و میتونم نگهشون دارم. اون پول به اندازهای بود که بتونم چندماه دیگه هم تو دانشکده بمونم. نزدیک کریسمس همون سال بود که یکی از مربیهام، تو فرودگاه برای ناهار دعوتم کرد. وقتی از ماشین پیاده شدم، همه کسایی که بهم کمک کرده بودن اونجا بودن. همه شروع کردن به دست زدن و یکی یه گوشی تلفن بهم داد. از اونطرف خط یه نفر گفت: ‘شما روی خط برنامه94.7 هستید و ما قصد داریم همه هزینه تحصیل شما رو پرداخت کنیم.’ تقریباً چهار سال پیش بود. من تازه هفته گذشته مدرکم رو گرفتم. برنامهام اینکه خلبان خطوط هوایی آفریقای جنوبی بشم. اما اول میخوام یه مدت تدریس کنم. میخوام به مدارس محلههای سیاهپوستها برم تا بچهها ببین یه خلبان زن آفریقایی چه شکلیه.” (ژوهانسبورگ، آفریقای جنوبی)